پیله جنون
نگین بزرگی (داستان نویس)طبقه یازدهم، واحد سی و یک. در را سه دور محکم قفل میکنم و طوری که انگار تحت تعقیب باشم از چشمی در بیرون را میپایم. فقط یک نفر است که این موقع از شب صدای خندههایش دیوانهوار میان دیوارها میپیچد.مرد مرموز واحد سی و دو. تنها زندگی میکند اما همیشه با کسی حرف میزند. ناگهان در واحدش باز میشود. لحظهای به جایی که من ایستاده ام زل میزند. چشمهایش از چشمی چشمهایم را غافلگیر میکند. عقب میپرم. وقتی دوباره نگاه میکنم دیگر آنجا نیست. چای بد رنگ و نیمه داغی برای خودم میریزم و کنار شوفاژ کز میکنم. افکارم را میبینم که از سرم بیرون میپرند و دور چراغ حلقه میزنند. نور زرد چراغ سوسو میزند و سایههای بدقوارهای روی دیوار میسازد. به پروانههای زشتی شبیهند. بالهایشان سیاه است و زخمی. دستم را بلند میکنم و به یکی از فکرهای معلق و پلیدم اجازه فرود روی انگشتهایم را میدهم. صدای قهقهه مرد واحد روبهرویی دوباره بلند میشود و پروانه با جرقهای روی انگشتم تبدیل به خاکستر میشود. پروانه دیگری را تا پنجره دنبال میکنم. او هم پلید است.
وادارم میکند از این ارتفاع پایین را نگاه کنم. مرد دیوانه میخندد. به خودم میآیم. لبه پنجره ایستادهام و خاکستر پروانه دوم در هوا پراکنده است. سرم گیج میرود. از جایی که ایستادهام وحشت دارم. به سرعت دور میشوم. پروانه سوم خودش را در چای سرد شدهام غرق کرده. تکههای سیاه بالش آرام آرام میان تفالههای چای مدفون میشود. تا بجنبم بعدی هم از سوراخ قفل در بیرون میخزد. پابرهنه به دنبالش در راهرو تاریک میدوم. نیست! جنبشی در سرم به راه میافتد. اینجا درون سرم لانه دارند. میخواهند راهی به بیرون پیدا کنند. دستم را جلو میبرم. جنبش متوقف میشود.
زنگ واحد سی و دو را فشار میدهم. در بدون معطلی باز میشود. چشمهایش چشمهایم را کاوش میکند. صدها پروانه سیاه پشت سرش و نزدیک سقف هماهنگ بال میزنند. دستش را به طرفم دراز میکند. لبخند میزنم و دستم را در دستش میگذارم. جادوی چشمهایش مرا به درون خانه میکشد و در پشت سرم بسته میشود. همسایهها میگویند صدای قهقهه دو دیوانه هر شب در طبقه یازدهم میپیچد!