به پزشکیان فرصت دهیم
ولی‌الله شجاع‌پوریان (مدیرمسئول)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2479
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


قصه‌های مزرعه

جواد مربوطی(میکائیل) نویسنده

یک مترسک توی مزرعه آفتابگردون زندگی می کنه و نگهبان مزرعه و آفتابگردون هاست. این مترسک، هفت رنگه و با آفتاب روز و مهتاب شب و باد و ابر و بارون خیلی رفیقه. مترسکِ قصه ما مثل مترسک های معمولی نیست چون که قبلا یک پرنده بزرگ به اسم سیمرغ بوده و با رنگین کمان سفر می کرده. به همه جا سفر میکرده و میرفته پیش پهلوونا و با بال قشنگ و بزرگش بهشون زور بازو میداده تا بتونن با غولها و دزدها بجنگن و شکستشون بدن. پیش آدمای فقیر هم می رفت و براشون غذاهای رنگارنگ می برد تا گرسنه نمونن. پیش بچه های کوچولو می رفت تا بهشون خیلی چیزا یاد بده، مثلا بهشون یاد می داد که با ادب باشن، بهشون یاد می داد که اگه بزرگ شدن چطوری باید بفهمند که کدوم آدم خوبه و کدوم آدم بد هست و براشون قصه های رنگارنگ زیادی تعریف می‌کرد و بازی‌های خوب بهشون یاد می‌داد. بازی هایی که بهشون یاد می‌داد عقلشون رو زیاد می کرد، بهشون یاد می‌داد که چطوری ورزش کنن و هر وقت بچه‌ای مریض می‌شد از کوهستان براش دارو پیدا می‌کرد و براش میاورد تا بخوره و خوب بشه. خب. حالا اومده توی مزرعه و نگهبان شده و یک مترسک هفت رنگ شده و دیگه بال نداره که پرواز کنه و بره از این کارها انجام بده. اما باد و ابر و بارون بهش کمک میکنن که بتونه همه کارهایی که خودش نمی‌تونه انجام بده رو براش انجام بدن. آفتاب روز و مهتاب شب هم کمک میکنن که راز مترسک رو کسی نفهمه چون اگه آدمای بد بفهمن که مترسک کجا زندگی میکنه، میان توی مزرعه و اذیتش میکنن چون قبلا مترسک به پهلوونا کمک می‌کرد تا پهلوونا با اون آدمای بد بجنگن و نتونن بچه‌ها رو اذیت کنن و حالا که بالی برای پرواز نداره نمیتونه موقع خطر از دست آدمای بد فرار کنه و برای همین نباید کسی بدونه کجا زندگی می‌کنه.مترسک قصه ما سال‌ها پیش یک سیمرغ بزرگ بود، می رفت به همه کمک می‌کرد یک روز یک غول خیلی بزرگ میاد توی شهر و می‌خواست همه بچه‌های شهر رو با خودش ببره و سیمرغ رفت به شهر تا به پهلوونا کمک کنه. با کمک پهلوونا شروع کرد به جنگیدن با غولی که هفت تا سر داشت و خیلی قوی بود و شکست نمی خورد و هیچ کس نتونست شکستش یده تا اینکه رنگین کمان و باد و ابر و بارون هم به شهر اومدن به سیمرغ گفتن ما می دونیم که این غول بزرگ رو نمیشه شکست بدیم و باید همه ما یکی بشیم، و گرنه اگه جدا از هم بجنگیم زورمون به این غول نمی‌رسه و شکست می‌خوریم. سیمرغ هم فهمیده بود که رنگین کمان و ابر و باد و بارون درست میگن پس قبول کرد و رنگین کمان و باد و ابر و بارون رفتن توی قلب سیمرغ و اونقدر بزرگ و قوی شد که از غول هفت سر خیلی بزرگ‌تر شد. سیمرغ که خیلی بزرگ‌تر شده بود با غول جنگید و جنگید اما غول بدجنس دو تا بال سیمرغ رو شکست اما آخرش سیمرغ تونست غول رو شکست بده و نابودش کنه و همه شهر و آدما رو  رو از دست غول بدجنس نجات داد. سیمرغ بیچاره هم خیلی خسته و زخمی شده بود و افتاد روی زمین و وقتی باد و ابر و بارون از توی قلبش بیرون اومدن فهمیدن که دو تا بال  سیمرغ شکسته و زخمی شده و رنگین کمان هم از توی قلبش نمیاد بیرون چون اگه از قلب سیمرغ بیاد بیرون، نمیتونه زنده بمونه و یرای همین سیمرغ هفت رنگ میشه، چون رنگین کمان هفت رنگ بود. ابر و باد هم سیمرغ رو برداشتن و بردن به یک جای خیلی دور تا این که رسیدن به همین مزرعه آفتابگردون و سیمرغ که می دونست دیگه نمی تونه پرواز کنه خودش رو تبدیل به مترسک کرد، تا آدمای بد نتونن پیداش کنن و الان نگهبان مزرعه هست، اما هنوز با کمک باد و ابر و بارون به همه کمک می‌کنه.یک کلاغ هم توی مزرعه هست که به همه جا پرواز می‌کنه و هر وقت کسی کمکی بخواد به کلاغ می گه تا کلاغ بیاد به مترسک بگه. مترسک هم سوار ابر میشه و باد هم اون رو می بره پیش کسی که کمک می‌خواد تا کمکش کنه و هر جا که آب نباشه به بارون می گه تا بهشون آب بده و هر وقت بخواد برای بچه‌ها قصه بگه برای مهتاب شب قصه رو تعریف می کنه و مهتاب شب هم برای بچه ها همون قصه رو می‌خونه تا بچه ها با خوشحالی بخوابن. هر کی هم بخواد راهش رو توی بیابونها و جنگل‌ها و جاهای دور پیدا کنه، به آفتاب روز یاد می‌ده تا آفتاب روز هم به اون کمک کنه و راه رو بهش یاد بده که گم نشه.