به پزشکیان فرصت دهیم
ولی‌الله شجاع‌پوریان (مدیرمسئول)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2479
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


از مانوس تا کابوس

احسان بهرامعلی ( پزشک متخصص قلب)

امانوئل بریلاکیس را در در کنگره‌های قلب همگان مانوس صدا می کنند؛ از دوستان و همکارانش تا ما شرکت‌کنندگان که فرصت طرح سؤالی پس از ارائه‌هایش پیدا می‌کنیم. این بار امّا در شهر زیبای نیس در جنوب فرانسه، من هم ازجمله سخنرانان بودم و جمعمان جمع. از حدود پانصدنفری که در دنیا به دنبال کارهای پیچیده قلبی رفته اند و در اصطلاح CTO کار هستند. بعدازظهر اوّلین روز کنگره بود و همگی به ضیافتی در انتهای Cote d› Azur، کمی آنطرف‌تر از هتل نگرسکو معروف که احمدشاه قاجار هم چند صباحی در سفر آخرینش مقیمش بوده، در مکانی که قلعه‌ای قدیمی جهت استحفاظات شهری بوده است دعوت داشتیم. کاسل (Castle) در انتهای بیست و اندی پله باریک قرون وسطایی رو به پایین از قدمگاه ساحلی و در کنار زیبایی آرام مدیترانه، چترهای رنگی خودش را بر بالای سرمان گسترده بود و نگهبان ورودی با اسکن کردن بج آویزان از گردن من دو کارت نوشیدنی ویژه بار ساحلی تقدیم کرد و نگاهی تحسین برانگیز که حتماً لایقش بودی. دوکارته بودم چون انتظار داشتند همراهی داشته باشم بی‌خبر از قوّت پاسپورت ایرانی که ما را تبدیل به مسافران جدامانده از همسر کرده است. همین‌طور که چشمم در امتداد تخته چوب یکدستی که رگه های طبیعی‌اش نشان می‌داد زمانی ساقه درخت تنومندی بوده و امروز پایگاه شادخواران شده است دور میگشت، مردی خوشپوش با هیکلی تراشیده که سنگینی سرش انحنایی خفیف در گردنش انداخته بود در نظرگاهم نشست. پوست سبزه اش نشان قرمزی آفتاب‌سوختگی صبح ساحل را همراه داشت و پیرهن سفید یقه بازش در کنتراست عمیقی با این حالت پوست بود. چشم‌هایش که در زیر سایه بان پیشانی برجسته و ابروان پر پشت از عمق هزاره‌ها نگاهت می کرد، در صورت استخوانی و خوشتراشش جلوه‌ای تاریخی داشت. انگار ژن های باستانی یونانی بودند که چنین هیبتی را در قرن ۲۱ به نمایش درآورده‌اند و مانوس بریلاکیس را متواضعانه به انتظار نوشیدنی اش نشانده اند. سرخی غروب کم کمک پرده‌ای حریر بر سر کاسل می‌کشید و همهمه کبوتران با آهنگی که خواننده سیاه‌پوست از Prince شروع به خواندن کرد (When doves cry) در هماهنگی کامل بود. با زنگ گیتار الکتریک باند موسیقی در صندلی کنارش جا افتادم و خواستم بگم با آهنگی از Prince اهل مینیاپولیس نشستم کنار مانوس بریلاکیس از مینیاپولیس که خودش پیشدستی کرد و گفت: «عملی که برای بیمارت کردی در ارائه امروزت بی‌نظیر بود. این همه جسارت از کجا آمده؟»
شیراز ما را خوب می‌شناخت و بهار نارنج برایش غریبه نبود و البته چیزهای دیگرش. همین‌طور که صحبت و صورتمان گل می‌انداخت به او گفتم این جسارت از تو به من رسیده است. آخر چندین سال است که دکتر بریلاکیس معروف ویدئوی کامل اعمال سخت و پیچیده‌اش را با ضمیمه‌ای از توضیحات مفصّل در کانال یوتیوبش می‌گذارد که خود بهترین مربّی و استاد هر پزشکی است که در این حیطه کار می‌کند. عقلای رشته ما می‌دانند که انتقال تجربیاتی چنین گرانقدر در کنار کتاب معظّمی که در بهترین روش‌ها و شیوه‌های نوین انجام کار نوشته است چه منابع الهام‌بخشی برای ما محسوب می‌شود. همین‌که گفتم دنبال کننده منظّم موارد و توصیه‌هایش هستم سری به خضوع تکان و گفت: «از تو استدعا دارم هر ایراد و اشکالی در کار من دیده‌ای شحصاً به خودم منتقل کنی تا اصلاح کنم و این درخواست یک دوست از دیگریست.» من همان‌طور که عرق شرمی را که از این بزرگواری او بر پیشانی ام نشسته بود، پاک می‌کردم با لکنت زبان وارد در تعارفات ایرانی شدم که من کمترین را چه به اصلاح بریلاکیس بزرگ که کارتی از جیبش بیرون کشید و شماره تلفن همراهش را رویش نوشت در جیب پیرهنم گذاشت: «احسان نکند بی نصیبم بگذاری.»
در بیمارستان ما رسم بسیار خوبی برقرار است که اگر بیماری فوت شود و در نظر کمیته مرگ و میر شبهه ای بر خطا یا کاستی به مجموعه درمان وارد باشد، رئیس بیمارستان متخصصان و دست‌اندرکاران درمان بیمار را در جلسه‌ای دعوت می‌کند تا به جهت اصلاح امور پزشکی و پرستاری دست به  تمهیداتی بزنند. از قضا در مواردی که در رشته بنده اتفاق می‌افتد مرا به‌عنوان کارشناس فرامی‌خوانند. پنجشنبه ای بود ۷صبح و یکی از همان جلسات. موضوع درگذشت بیماری پس از تعبیه استنت در رگ قلب توسط یکی از همکاران با سابقه. بحث از کلیّات به جزئیات رفت و سرآخر نظر من را خواستند که بر پایه مطالعات و دستورالعمل‌های علمی توضیحاتی دادم تا رسیدم به واقعه‌ای که مرگ بیمار را به دنبال داشت. ناگهان همکار ما برآشفت و بغرّید و بجوشید که شما که هستید که می‌خواهید کار مرا ارزیابی کنید؟
من آنم که در شیوه طعن و ضرب
به رستم درآموزم آداب حرب
باید بگویم که زنگ نعره‌هایش هنوز در گوشم صدا می‌کند امّا این کجا و زنگ گیتار Prince کجا که مرا به همصحبتی مانوس بریلاکیس کشاند. از آن مانوس تا این کابوس یک ماه بیشتر نگذشته است؛ و یک بیمار که دیگر حیات ندارد چون درمانی را که در زمان بحران لازم داشت نگرفت، و یک همکار که نتوانست یاد بگیرد چه باید می‌کرد تا بیمار دیگری به کام مرگ نرود چون صدای نعره‌هایش نمی‌گذاشت بشنود.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
گمان کی برد مردم هوشمند
که در سرگرانی است قدر بلند؟