جای “اخلاق” خالی است!
علیمندنیپور(فعال فرهنگی) یکشنبه گذشته مراسم تنفیذ رئیس جمهور برگزار شد و بهصورت رسمی سکان اجرایی کشور را در دست گرفت. آمارها از نرخها و شاخصهای نو مید کننده اقتصادی در روز تحویل این مسئولیّت کمرشکن به ایشان حکایت دارند. بیمناسبت ندیدم با هم، نگاهی بیندازیم به “نرخِ اخلاق” در میان ایرانیان؛ اکسیری” که روزی روزگاری در همه شاخصها سرآمد بود و موجب سربلندی و افتخار مردمان این مرز و بوم . “ هم او” که پیوسته وجودش مغتنم بود و در دایره “آن” عشق و محبت و مهر و وفا ، برادری و برابری و یکرنگی و انصاف و مروّت و وحدت و همدلی و تعاون و یاری و همکاری و ایثار و از خودگذشتگی و احترام به همنوع و رعایت حریم حرمتها موج میزد. “اخلاق “ را میگویم. بله میخواهم از افولِ “ اخلاق” در سرزمین هزار و یکشب و در گذرِ سالها بگویم. بگویم که چگونه این “کیمیای شعادت” از سوی برخیها، آرام آرام ازاین کهن سرزمین رخت بربسته و امروزه شاهد کور سوئی از آنیم! البته اضافه کنم که همگان در کمرنگ کردن آن نقش داشته و داریم . بگویم که دیر زمانی است “اخلاق عمو می“ با شیبی ملایم در سراشیبی سقوط قرار گرفته و اگر با همین سرعت پیش برود که دارد میرود، در آیندهای نه چندان دورچیزی از “آن” به جا نخواهد ماند و آیندگان ما را نخواهند بخشید.
امّاچرا و چگونه به اینجا رسیدیم؟ دروغ، این گناه بزرگ برایمان عادی شد، چشمها را بر روی واقعیّتها بستیم، بیهوا و به راحتی از کنارِ ارزشها و باورهای اعتقادی گذشتیم، تاریخ را پاس نداشتیم و آن را به هیچ انگاشتیم، نقش و جایگاه پیشینیان را به فراموشی سپردیم، به نام دین و به “کام قدرت” چه کارها کهنکردیم، از گذشتهها بُریدیم ، ریشهها را نادیده گرفتیم و مزرعه پرباراندیشهها را شخم زدیم، حریمها را در نوردیده و حرمتها را شکستیم. ازمسئولیّت “ انسان بودن “و” انسان زیستن” دَم زدیم ، ولی در عمل از زیر بار “اینمهم” شانه خالی کردیم. هر آنچه را که بر خود نپسندیدم، بر دیگران پسندیدیم، پاسخگوی رفتار و کردارمان نبودیم، همه حقّ را ازآنِ خود و تمامی تکلیف را برعهده “دیگران” بار کردیم، آزادی اندیشه و بیان را برنتابیدیم، جز به تأمین منافع و مصالح خود، نزدیکان، “همفکران” و همراهان نیندیشیدیم، هماره “سهم شیر” را برای خود، وابستگان و یارانِ گرمابه و گلستان کنار گذاشتیم، حقوقِ دیگران را نادیده گرفتیم، خود را تافته جدا بافته قلمداد نمودیم، ریا، تزویر وتظاهر پیشه کردیم، برای لقمهای نان و دستیابی به جامه و جایگاهی چند روزه به هرخفّت و خواری تن در دادیم، در راهِ رسیدن به مقصد از هر ابزاری بهره جُستیم، خوبیها را به نام خود و بدیها را به پای دیگران نوشتیم، با وعدههای تو خالی و بدون پشتوانه سرِ خلقالله را شیره مالیدیم ، پیمان شکستیم، خشونت را چاشنی زندگی روزانهمان قرار دادیم، درکار بندگان خدا سنگاندازی کردیم، به حریم خصوصی زندگی دیگران سَرَک کشیدیم، کم فروشی پیشه کرده و گران فروختیم و پسوند “حبیب اله”را از نام “ کاسب” زدودیم، با شعارهایِ زیبا و “آرمانی” اما بدون پشتوانه شهروندان رابه آیندهای موهوم دلخوش کردیم. تا توانستیم از همدیگر “نیشگون” گرفتیم و به یکدیگر بهتان بسته و پروندهسازی کردیم، بهنام انقلابیگری تیغ تیز و برّنده “ باند بازی وگروه گرایی” را از نیام برکشیده و تر و خشک را با هم سوزاندیم، توسعه را به بند کشیده و قید آنرا زدیم. سانسور را نهادینه، خود سانسوری را باب کرده و رسانهها بویژه رسانههای مستقل و روزنامهنگاران را در مهمیز قرار دادیم. بر خوردهای گزینشی را باب نمودیم، بهترینها را “وادار” به فرار از “خانه پدریکردیم. تخم تشتت و افتراق و انشقاق پراکندیم. اصل را بر گناهکار بودن “دیگران” گذاشته و خود را مبرّا دانستیم. طلسم و جادو و جنبل را وارد زندگی فردی و اجتماعیمان نمودیم و به خرافهگرایی جان تازهای بخشیدیم. برای پیشبرد بازیهای سیاسی، تابلو گروه گراییِ حیدری- نعمتی را با خط خوش بر در و دیوار محلّهها نصب کردیم. نهادهای مدنی را محدود و گروههای مرجع را از میدان راندیم. حسادت، رقابت منفی و چشم همچشمی را باب کردیم. فقر را فخر شمردیم، بیکاری را به بیشترین میزان رساندیم، مواد مخدّر را به آسانی و درهر کوی و برزن در دسترس جویندگان قرار دادیم. بنیان خانواده را سست و نرخ طلاق و جداییها را بالا بردیم. “ازدواج سپید” را جا اتداختیم، رشد جمعیت را به کمترین میزان در تاریخ چند هزار ساله رسانده و از این حیث چراغ خطر را برای آینده کشور روشن کردیم. علم و عالم را بیمقدار جلوه دادیم. دانشگاه و دانشجو را به سکون وسکوت وا داشتیم. هنر و هنرمندان را کوچک شُمردیم. آموزش و پرورش این “کارخانه بزرگ انسان سازی” را به “پایگاه سیاست” برای سیاست بازان تبدیل کردیم. در یککلام نسلی سرگردان، نا امید و سرخورده تحویل جامعه دادیم .
اینها و بیشتر از اینها، گوشههایی هستند از صحنههایی آشنا در قالبِ نمایشِی غم انگیز، تکراری و ملالآورِ در ایران شهرِ منوتو! سرزمینی که این روزها جماعتی از ساکنانش “عصا از کور میدزدند”، نان از لشکرِ گرسنگان دریغ میدارند، آب از تشنگان مضایقهکرده، تن پوش از اندامِ نحیفِ برهنگان به در آورده ، پوستین وارونه میپوشند و در لباسِ میش، امّا در هیبتِ گرگ دَمار از روزگارِ “گلّه رهاشده و سرگردان آبادی “در آورده و همچنان به اذیّت و آزار و پاره کردن”گوسفندانِ” رمیده و بیپناه مشغولند و امر و نهی میکنند. سوار برخر مراد، بارِ خود را بسته، پلکان ترّقی را با ترفندهای آنچنانی بهسرعت طی کرده و در این آشفته بازار با بهرهگیری از ابزارهای دراختیار خود را”خدمتگذار ملت”جا زده.
رطب میخورند و منع رطب میکنند، باتیغ تیزِ قانون، قانون را سر میبُرّند ، همه چیز دان و هیچ ندانند، جز نظر خود نظر دیگری را بر نتابیده، به وقت شعار اسب میتازانند، تا دلتان بخواهد از احقاق حقّ و اجرای عدالت و ایجاد نظم سخن میگویند، اما در میدان عمل کمیتشان همواره لنگ است، هر ناممکنی را با “تفسیر به رای” و در صورت احساس نیاز با پوشاندن لباسِ”مصلحت”ممکن میسازند! با حقوق زن آنچنان میانهای نداشته و بیش از هر چیز “آن” را شایسته خدمت در اندرونی میدانند، برابری جنسیّتی را برنتابیده و در فرهنگِ پنداری، گفتاری و کرداری شان تغییر و نو آوری را جایگاهی نیست. تقدیرگرا وگذشتهنگرند ودربده و بستان و جور کردنِ بساط رانت و اختلاس و ارتشاء. . . یدِ طولایی دارند. تبعیض را امری عادی میشمارند، به عادت دیرینه یک طرفه به قاضی رفته و راضی بر میگردند، از مظاهرجدید زندگی به نحو احسن بهرهمند گشته، امّا تفکری بسته و منجمد دارند. طُرفه آنکه به این “رفتارها” انجام وظیفه”نام نهاده وتازه خود رامستحق قدردانی و ستایش از حانبِ مردم هم میدانند. “
با آرزوی روزی که پلشتیها از دامن فرهنگ دیرپای این کهن سرزمین زدوده شود و مهر و دوستی و یکرنگی و راستی سکّه رایج شود.