به پزشکیان فرصت دهیم
ولی‌الله شجاع‌پوریان (مدیرمسئول)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2479
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به دفتر شعر «دوته» اثر جعفر محمدی واجارگاهی

اشتباهی خودم را تشییع کردم

فیض شریفی ( منتقد و پژوهشگر ادبیات)

«خالی ام، خالی تر از پنجره‌های تاریک که زنی زیستنش را گورستان کرده /و تنها دوته می بافد در اندوه /خالی از همهمه های خیابانی خیس که تو را در تو حل کرده.»
این دفتر شعر غیر معمول ۱۶۲شعر سپید سورئال دارد. پیش از دفتر شعر «دوته» واجارگاهی گاهی ۹دفتر شعر را بر بساط نشر نشانده بود. واجارگاهی شوق و اشتیاق زایدالوصفی به رسیدن به حوزه های ناشناخته و کشف نشده و در طلب ناممكن است. واجارگاهی ذوق ویژه ای در گزينش واژگان بومی گیلانی دارد. شاعر مثل نیما واژگان بومی را در آغوش واژگان سره ی فارسی قرار می‌دهد:
•    کوچه ای بن بستم
که «آجارش» با حلب های کهنه‌ میخکوب است ...
*»آجارش: استخوان‌های بالای بدن که از لاغری نمایان است ...
بی فایده بود امانی در «دوته ای» که پریشان نمی‌ماند، نیست هنوز به سایه ها عادت داشت و نشان از ابری که محالش بارانی ست و شب را ناله زده تا سپیده نیست.
*دوته: معنی بافتن یا بافته شدن می‌دهد، در این جا معنی موی بافته شده است ...
شعر واجارگاهی مانند همه شعرهای شاملووار، ضرب آهنگ کلامی امروزین دارد. ترکیب کلام و وقف ها و تاکیدهای جمله از الگوهای منظمی پیروی می‌کند که به هماهنگی و قسمی درونی می‌رسد اگر این گونه همسازی و هماهنگی بر واژه‌ها تحمیل شود، کلامی بی روح به دست می‌آيد، اما در سروده‌های واجارگاهی این موزیک و هماهنگی از درون خود سخن می‌بالد. تاکیدها و وقفه‌ها و زیر و بم جمله ها از معنای سخن حاصل می‌شود، یعنی از کیفیت و فشار عاطفه و معانی پشت واژه ها به دست می‌آید که موج و حرکتی به سخن شاعر داده است که بیشترین تاثیر را بر خواننده می‌گذارد. واجارگاهی گوشه چشمی به عرفان دارد ، یعنی به درون گرایش پیدا می‌کند و یله و آزاد است و مانند کبوتر مولانا رو به سوی جانب بی جانبی دارد و در حال و هوای گرگ و میشی پرواز می‌کند و به عرفان آبی نزدیک می‌شود: «دست بر دار نبودند / تو را چیده بودند / و قرار نبود شرح ات / پنجره ای را باز کند / چند واژه حل نشده / می‌توانست تو را در من حل کند / چشمانت را از سقوط پس بگیرد / و به اندوهی که / غمت را سگ دو زده / سلامی بگوید / اشتباهی با واژه هایی ور رفتم / که بیداری را نفهمید / اشتباهی خودم را تشییع کردم / در نام های چند رنگ / حواسم نبود / این خیسی را گیج مانده ام / حواسم نبود / تو را چیده بودند / در بلوغ نام‌های نارس / و «دوته هایت» را تعارف کرده بودند به باد / من در این آغاز / رنگ پریده ماندم / از این همه ادامه / که تو را می‌مکید بی شرح.»
واجارگاهی مردی کوهستانی است که در نسیم سحر جنگل و قله ها تنفس می‌کند و از چشمه‌های زلال آب می‌نوشد، واجارگاهی، عاشق جنگل، کوه، درختان، دریا، باران، پروانه، لحن خاک، ابر، مرداب، لمه (سقف چوبی) موج، علف، پرنده و اجاق روشن و کله های روستایی است: «پرنده ی من صدای باد را می‌شنوی؟ / اتفاقی می افتد / اتاقی که در تنم پهن است / به جنگل تبدیل می شود / تو زیبا بودی که جنگل در من می‌زیست / آمده بودم افسردگی درخت را / از لب پنجره بر دارم / پنجره ای برگشت رو به دیوار و این جنگل بود ، همچنان پرنده اش را صدا می زد‌.»
شاعر برای این که تنهایی را تاب بیاورد و واقعیت‌های سخت و سمج را کنار بزند به جنگل و دریا و ستاره و ماه و عشق پناه می‌برد و می‌خواهد روزنه ای به دنیای کهن، به جهان آب و آیینه باز کند ولی نمی‌تواند. او زندگی را بی ارزش و بی قدر می‌داند و با چنان آهنگی در این عرصه پیشروی می‌کند که دست شوپنهاور و کامو را از پشت می‌بندد و جهان را پوچ و لبریز از خستگی و درهم شکستگی می‌داند: «دشوار یعنی / همین اندازه که آدمی می‌فهمد عشق هست، تنهایی هست/ و دوره می‌کند خودش را /دوره کرده در من رنج را کجای آغاز زیسته ای /که عشق ماهیتش سکوت مانده/دور شده در من پرندگانی که نامت را سقوط می کنند /کدام رفتن را نشانم می دهند/که این گونه مرده‌ام را در تو زندگی می کنم‌ /شبیه تنهایی که دست بردار نیست/ برمی گردم به تو.»
شاعر در متن رویدادها زندگی می‌کند و هبوط خویش را تماشا می‌کند و به زبان تصویر و رمز و نماد، حدیث این زندگی مرگبار را بازگو می‌کند. جهان نگری شاعر در این اشعار متبلور نشده است ولی شاعر پوئتیک «شعر تجسمی» خود را در متن عرضه می‌کند و از دريچه عواطف و انديشه های خود به هستی و نیستی می‌نگرد و گوشه‌های تاریک شعر و زبان را جلوه گر می‌کند. شعر واجارگاهی، بیان تمام واقعیت‌ها نیست، بلکه عطیه سخن مند «هستی» (بودن، وجود) است و این داوری را می‌توان در چند شعر شاعر به وضوح دید که به قول هولدرلین و نصرت رحمانی و فروغ  آنچه می‌ماند شعر و ارمغان شعر است و تنها صداست که می‌ماند. مورد یک: ««هر از گاهی که آغاز کبوتر / از شعر جدا می ماند / برهنه بر پاره های ابر / شکسته در ساقه های رنج / چون شلتوکی رها در باد / تشنه / تشنه / خونابه ی شعر را / بالا می آورم / که غروب / در آغاز رنگ / به بال پروانه‌ ای پرواز بدهد.» مورد دوم: «در خیالم / بالا دست گورم ایستاده ام / هنوز خالی است / عمیق است اما صدایم را می پیچاند / - باید قادر باشم بروم / یقینی که تمام مرا راهی کند.» در سروده‌های شاعر، سطرهایی هست که هم از حس امروزینه خبر می‌دهد و هم از اکتشاف شاعرانه و هم در آنها انديشه و فلسفه هست و هم فوران و غنای عاطفی، با آهنگ و سخن امروز که بحرانی را در جهت یابی ما نشان می‌دهد، سخن می‌گوید و از زبان عادی سرپیچی می‌کند و زبان نخ نما شده ادبیات رسمی و فاخر را به کناری می‌نهد و به سمت ادراک‌های نوین پیش میتازد، چنان که در شعر (۵۷) می‌گوید: «این اتاق می تواند / حجمی را گریسته باشد / در شرح دیگری از تو / بی آن که بدانی / چشمانت / کدام پرواز را از اوج گرفته / خیابانی تو را پرت کرده در این اتاق / جایی که غروب نمی تواند از نور ، چشم پوشی کند / کدام تن نیمه جان را می تواند اشاره کند / که قبری در من پهلو می گیرد / قبری که راه می رود / سیگار می‌کشد / کله و پاچه می‌خورد / آدامسش را در خیابان پرت می کند / به اشکال مختلفی در می آید / از اتاقی می گوید / که تو / تنهایی ات را در آن گریسته ای / و صدایت نمی تواند / آمده باشد که از اتاق بیرون بیاید / محصور در هنوز یک فریاد / محصور / در هلهله های بی شرح / با باقیمانده ای از مرگ / محصور.»
واجارگاهی در سروده‌های خود غالبا گذر سنگین و بی رحم زمان را به توصیف در می‌آورد و ناتوانی اش را در نگهداری یا لذت بردن از این روزگار تلخ تر از زهر ترسیم می‌کند. او احساس می‌کند که همه راه‌ها بر او مسدود شده است و از لحظه‌های شتابان و فرسایشی و دردهای ناسور و ناگفتنی ای حرف می‌زند که عرصه هستی را دربر  گرفته است: «همین که شب / بی تصویر/ قادر است / سايه ای را محو نماید / تنهایی شکل عجیبی می گیرد .- انگشت به دهان بدرقه های خاموش/ هیاهوی بی توقف / تا سر می چرخانی / رفتن فراموش می شود – کجای باور را تماشاچی مانده ام / که دوردست / شمایل دوری را نشان نمی‌دهد!» مالرو درباره‌ی جنگ اول جهانی و حوادث ناگوار آن گفته بود که تاریخ مثل تانک از روی بدن ما و نسل ما بی رحمانه می‌گذرد. من نمی‌دانم تاریخ بود یا چيزی دیگر که از روی جسم ما گذشت، اما این را میدانم که در این گذار و عبور وحشتناک، بهای سنگینی پرداختیم از جمله جان چند تن از شاعران و داستان نویسان مان را: «می دانستم انحصار زمان چارچوبش در بعید یک کشف باقی می ماند/ می دانستم ظهری رد شده در من حاضر است که قلبم را شکسته بخواهد/ می دانستم خدا حافظی برمی‌گردد /به یک سلام من اما از جنگ خودم باز می‌گشتم و شهید روزگارم بودم.»