“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


تب دارم شدید

فیض شریفی (داستان‌نویس)

جوان‌تر که بود بهتر بود.گاهی سر کوچه،چلومرغی، کبابی، باقله پلویی می‌آورد و وقت ناهار پیش ما می‌آمد.روسری‌اش را برنمی‌داشت هرگزوهنوزم اکنون،هیچ‌وقت،اما موهایش تا سقف سرش پیدا بود.من نگاه نمی‌کردم، از دور هم پیدا بود تکليفش با خودش معلوم نبود.شاعر بود. شعر می‌خواند هنگام غذا، چند سؤال ادبی می‌کرد هنگام غذا، بعد هم با لبخندی لطیف می‌رفت برون از خانه.یک روز که حوصله‌ام از این زندگی نکبتی سررفت شدید، به او زنگ زدم که برویم آنور کوه، می‌خواهم آتش بیفروزم در کوهستان‌ها، دفتر شعری در دستم بود،زیر درخت یاسمنی یا یاسی که یک‌ورش خشک و آن‌سویش سفید، بنشستیم،من به برکه کوچکی که جلبک زده بود نگاه می‌کردم و آن‌سوی کوه چندنفری به ما نگاه می‌کردند.دو مرد و یک زن از سمت راست پایین آمده بودند و در دست هرکدام چند شاخه گل نرگس بود.مرد رو کرد به من با یک گل، گل را دادم به او.زیر لب گفت:«مرسی!» و غروب داشت می‌آمد از راه، هرچه چوب و خس و خاشاک بود از کنار برکه و زیر درختان انار و لوله آب برداشتم، کبریت کشیدم و کوهستان روشن شد.روبه‌روی ما، توی آن ساختمان سه‌طبقه چند چراغ روشن شد و سوت کشيدند چند مرد و جيغ کشيدند چند زن.عصبانی بودم از کسی یا دگری که مرا ول کرد و...چه فایده داشت و دارد گفتن سوز و سوختن و دلگیری.چند سگ زوزه کشيدند و رنگش شد سرخ شدید،گفت:«برویم؟»و رفتیم.از تپه‌ شنی و گلی بالا رفتیم.لیز خورد و خوردیم و تا شعله‌های سرکش آتش رفتیم و ماندیم.گفت:«دستم را ول نکن، قول بده دستم را ول نکنی.» نفهمیدم آن زمان را می‌گفت یا قصدش این بود که من تا ابد پایش باشم.یادم آمد که لیوانی چای را جا گذاشتم آن شب،خیلی آن لیوان را دوست می‌داشتم شدید.فردا وقت نهار آن را آورد.با خود گفتم چه شجاع است این زن،می‌خواستم بی‌محابا رویش را یا دستش را ببوسم بسیار و شدید،نگذاشت.شاید با شرم یا چه می‌دانم شاید از من نمی‌دید که این‌قدر متواضع باشم،شایدهم در محظور گیرکرده بود و معذور بود، شدید.می‌دانست اوضاعم قراشمیش و قمردرعقرب شده.شاید می‌خواست مرا از این مصیبت برهاند،شدید.گفتم:«تو چرا باید سی‌وچندساله و من باید پنجاه‌واندی سال داشته باشم اکنون؟ گاهی من جرأتی دارم شدید،به‌اندازه یک خرس و پلنگ.نگفت چیزی و حرفم را جدی نگرفت.دفتر شعرش را گذاشت روی کتاب‌هایم و گفت:«وقت کردی بنویس»
خواندم، خوب نبود خیلی؛یعنی مرا نگرفت و نوشتم اما دلخور شد.زنگی زد و شکایت و گله،گفتم:«آدمی‌زاده‌ شاعر که پزشک است و پلنگ،باید همه‌چیز را تجربه کند و نترسد از هیچ‌چیز،شدید.مثلاً یک نفر را می‌شناسم که تفرعن دارد.گنده‌دماغ است و پولش از پارو بالا می‌رفت/می‌رود ولی شعر عاشقانه می‌گوید نه این‌طور که شدید.می‌دانم توی عمرش به زنی یا کسی چیزی، تعظیم که هیچ، ننگریسته،اصلاً ابداً.دلخور شد شدید و گفت:«فرصت ما کم بود/هست شدید.عاشق یک هم‌آغوشی مفصل هستم ولی ما هميشه وقت نداریم، می‌ترسیم صبح نرسیم به اداره،بیمارستان.»کشورم باشد تيمارستان، تيمارستان باشد کشور من، من‌من من، شدید.حرفش را جدی نگرفتم هرگز.همیشه دیر می‌فهمم من، البته می‌دانستم نخ به فلک هم نخواهد داد هرگز و شدید.خوب شد که نفهمیدم من.من نمی‌گویم چقدر، مرا خدمت کرد،مثل یک راهبه که خود را فدا می‌کند و کسی را از مرگ می‌رهاند هرروز،به من خدمت کرد،شدید. پیش خود می‌گفتم آن‌کسی که او را به امان خدا ول کرد و رفت ابله بود/است.شیطان است/ بودوهست،شدید.من که بیش از ده سال است با او هستم و حتا یک روز نتوانستم دورش بشوم و دورش می‌گشتم/می‌گردم شدید، دیشب گفت:«تو فقط فکر خودت باش، چکار داری که من خونریزی معده‌ داشتم/دارم شدید و ضربان قلبم فلان است و فلان است شدید.مگر تو دکتر هستی خودم می‌دانم.متخصص هستم و پزشکم و فلان و بهمان.»گفتم با خود:«زرشک!مگرم شيوه چشم تو بیاموزد کار/ورنه مستوری و مستی همه‌کس نتواند.»نمی‌دانم این مطلب با آن حرف چقدر مچ شده است.ولی آخر حافظ راست می‌گوید که مستوری و پرهیزگاری با مستی همراه نیست، چرا می‌تواند او بدون آنکه یک پياله بنوشد چیزی میزی در شعر از مستی می‌گوید و می‌خورد گاهی تلوتلو در شعر شدید و بدون آنکه دستش به‌جایی یا پیرهنی بربخورد،می‌گوید دستم به دکمه‌ سوم پیرهنت که برسد، سکته کرد، می‌کند،شدید و این حرفا.آخر من کی به کسی کار دارم که فروغ فرخزاد می‌گفت از سنگ رودخانه حرف نزن وقتی‌که توی آب نرفتی هرگز،از سنگ حرف نزن وقتی نشکافتی آن را، شدید.زیدی، کسی بود که گفت‌:«برو آنجا که ترا منتظرند»هرکدام از این‌ها حتماً کسی چيزی، معشوقی دارند، پیش ما جانماز آب می‌کشند بسیار و شدید.»چشم‌غره رفتم، گفتم:«بهتر است سرشاخ نگردیم با هم هرگز و شدید «تو نباید به مریم مقدس من حرفی بزنی ...»دلم می‌خواست سرش را بکنم.شدید کنج عزلت بگرفتم چند روز توی پتو.توی پتو چند روزی شدید کنج عزلت بگرفتم چندی.چند روزی، توی پتو بگرفتم کنج عزلت، شدید.چندی بگرفتم توی پتو، کنج عزلت، شدید.تب دارم شدید.