“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


به دنبال یک گور

فیض شریفی (داستان‌نویس)

سراسیمه سلام کرد و گفت‌:«استارت بزن، دیشب خوابش را دیده‌ام، به من گفته‌...»نمی‌شد به برادر نه گفت و گفت کی بره این‌همه راه توی این وقت روز و تازه‌ آن قبرستان متروک، از کجا معلوم است دو ساعت راه برویم و بعد درودیوار قبرستان تخته نشده باشد. شاید سنگ‌قبر شکسته و شکسته باشند و...می‌فهمی که روزی چند سال پیش رفتم هرچه گشتم نبود، نزدیک غروب بود از زمین و آسمان و توی قبرها آدم زد بیرون، محاصره‌ام کردند. هرچه داشتم دادم و قسم و آیه خوردم دیگر چیزی در بساط ندارم. یکی‌شان کمربند را باز کرد، شلوار را گرفتم و فرار کردم...این‌ها را به برادرعزیزترازجانم نگفتم. توی کتش نمی‌رفت و تازه‌ من چشم چشم می‌کردم بعد از عمری برادر از من چيزی بخواهد، رفتیم.گفتند آخرین در قبرستان است و سمت چپ زیر درخت توت تنومندی، رو به روی قبر خانوادگی جهانشاهی یا...من که نمی‌دانم دیروز چه خورده‌ام. به غریزه رفتم و اگرهم به غريزه نرفته بودم باز همان یک در قبرستان بود که ورودی و خروجی داشت.از نگهبان که کنار اتاقکی ايستاده بود پرسیدم، قبر خانوادگی جهانشاهی یا ميرزاشاهی کجاست؟نمی‌دانست، زیر لب غرولند می‌کرد که: «چه آدم‌هایی پیدا می‌شوند، یک‌میلیون آدم اینجا زیر گل رفته‌اند. انتظار دارد...»سه بچه‌ که دوتایشان بزرگ‌ترازآن پسر کوچک افغانستانی بودند، گفتند:«برو از آن دفتر سؤال کن»سه سطل آب دستشان بود و می‌گفتند:«کجا بریزم؟»به برادر گفتم: «زیر سنگ هم باشد پیدایش می‌کنم.اصلاً خود خودشه، من فقط باید دنبال یک توت تنومند بگردم.» دو بلوط سوراخ شده مثل گلوله کلاشینکف توی دست برادر بود، گفت:«این درخت بلوطه؟»نبود، آن‌طرفی را نشانش دادم.برگ‌هایش بود. توت‌ها برگ و بارشان ریخته بود. فقط بلوط‌ها سبز بودند و یک درخت دیگر که نامش را نمی‌دانستم. دنبال سنگ‌قبری بودیم که سنگش هم‌سطح زمین بود. خسته شده بودیم، رفتیم بیرون تا ته قبرستان. در بزرگی داشت، بسته بود. ایستادیم. به برادر گفتم:«همین‌جا باش. مطمئن هستم. اگر کناراین دیوار را بگیرم و بروم تا آخر پیدایش می‌کنم. تو پیش ماشین بمان، بهت زنگ می‌زنم.»یک موتوری گشت می‌زد. دو دختر سربر شانه‌ هم گذاشته‌ بودند و به موبایلشان نگاه می‌کردند. چهار پسر آن‌طرف جوی روی چند قبر بلند نشسته‌ بودند.نیم ساعتی راه رفتم تا به همان‌جا رسیدم که پیش از آن رفته بودیم. قبر خانوادگی جهانشاهی را دیدم. نگهبان به آن تکیه داده بود. ازو پرسیدم:«آقای محترم، قبر خانوادگی جهانشاهی کجاست؟»خشمگين نگاهی به من انداخت؛گفتم اگر شما مرا گمراه نمی‌کردید حتماً به این تابلو بزرگ نگاه می‌کردم. شما چند سال است در اینجا کار می‌کنید؟ به سیبی که به او داده‌ بودم، گازی زد و گفت‌:«ده دوازده سالی می‌شود، راست می‌گویید چرا نگاه نکردم؟»گفتم:«یک درخت توت تنومند اینجاست. آن‌وقت‌ها کوچک بود. توت سفید خوشمزه‌ای می‌دهد.»
-من نه نارنج قبرستان به خانه‌ می‌برم و نه توت و نه بلوط و... می‌دانید ريشه این درخت‌ها از مغز مرده‌ها... 
نتوانست فعل جمله‌ را بگوید.سرمای دی‌ماهی ناجوانمردانه...هنوز جمله تمام نکرده بودم که پیدایش شد. تماس‌ گرفتم به برادر و گفتم تا نیم ساعت دیگر می‌آیم با ماشین برمی‌گردیم.هیچ‌وقت شیراز این‌همه سرد نبود. یخ‌بسته بود باران دیروز، توی پیاده‌رو تا چشم کار می‌کرد قبر سیاه بود و آدم‌هایی که نگاهت می‌کردند:«رحیم نژاد، حقیقی فرد مطلق، عبدالرحیم سماواتی خالص شیرازی، رحمان رحیم قنبری قنبرزاده اصطهبانی»از برادر نپرسیدم دیشب چه خوابی دیدی، گفتم خلوت کند شاید می‌خواهد با آن مرحوم درد دل کند که می‌کرد. از پشت درخت اکالیپتوس دیدم توی نگاهش شبنم نشسته‌ بود. رفتم دنبال آب. شیرهای آب را از بین برده بودند. هرچه می‌رفتم اثری از آب نبود. پشت ماشین را بالا زدم. آب رادياتور برسر قبر ريختم. نگهبان چند شاخه‌ گل از سر یکی از قبرها برداشت و روی قبر گذاشت‌.من هم گریستم.گفته‌ بود هیچ‌وقت گريه نکن- حتا آن موقع، ۴۷سال پیش را می‌گویم- توی زندان اوین هم که او را دیدم نگریست.پشت میله‌ها با لبخند به من و برادر بزرگش نگاه می‌کرد.افسرنگهبان ازو پرسید:«این دو نفر با تو چه نسبتی دارند؟»آخر این چه سؤالی بود، ما که کارت شناسایی به او نشان داده بودیم.رنگ از چهره‌ام پریده بود.می‌ترسیدم که بگوید:«این‌یکی پسرعمو و آن‌یکی ...»پسرعمو گفت:«برادرانم هستند.»توی محوطه‌ سربازها آماده شلیک بودند. وقت ملاقات تمام‌شده بود. اطراف زندان تا دلت می‌خواست کوه بود و درودشت. باید سربالایی را یکی دو ساعت پیاده می‌رفتیم تا به اتوبوس برسیم.خیلی روی قبر ننشستیم. نمی‌توانستیم بنشینیم. آب بود و قبر در آب غرق‌شده بود و ما زانو شکسته در انتظار شمارش معکوس ایستاده بودیم.پولی و چند سیب دیگر به نگهبان دادیم، گفت‌:«خودم از مزار محافظت می‌کنم و هرروز آبی بر آن می‌ریزم.»پیش از آن‌که از هر طرف محاصره شویم و به ما حمله کنند، سوار شدیم.موتوری دنبال ما می‌آمد.