“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به اقتباس و اجرای مسعود دلخواه از رمان «بیگانه»

بی­ اعتنایی سرخوشانه منجر به فاجعه

علی نامجو| آلبرکامو متفکر معاصر که ماهیت آثار ادبی که از خود به‌جای گذاشته نشان می‌دهد بیش از آنکه خلق رمان، داستان یا نمایشنامه، هدفش باشد به دنبال آن بوده تا در این نوشته‌ها دیدگاه‌های فلسفی خود را مطرح کند، نویسنده‌ای است که در ایران بسیار محبوب است. نوشته‌هایش (خصوصاً رمان‌ها و داستان‌ها) در بین دانشجویان و جوانان طرفداران خودش را دارد، خصوصاً اینکه شخصیت‌هایش سرگشتگی‌ای دارند که معمولاً فصل مشترک روزگار جوانی ما است. پرداختن به مسائلی مثل تنهایی، زندگی، مرگ، روزمرگی و... آثار او را به نوشته‌هایی فلسفی تبدیل می‌کند که سعی می‌کنند وضعیت انسان و مسائل اساسی فکری او در گستره هستی را مطرح کنند. همواره شخصیت اصلی آثارش با نوعی معناباختگی دست‌وپنجه نرم می‌کند که این همان مفهومی است که در دوران معاصر بیش‌ازپیش پررنگ شده است. کامو هم در آثار مختلف خود از قبیل افسانه سیزیف، سوءتفاهم و بیگانه به‌طور مشخص در این مورد نوشته و شخصیت‌های داستان یا نمایشنامه حول چنین مفاهیمی درگیر یا سرگردان‌اند. به همین ترتیب مفاهیمی ازلی‌تری مثل مرگ در طاعون یا کالیگولا پررنگ می‌شوند و نهایتاً بازهم معناباختگی است که به‌واسطه مفهومی مثل نیستی گریبانگیر شخصیت‌های این آثار می‌شوند. آثار کامو از همان زمان که در جهان مطرح شد در ایران نیز موردتوجه قرار گرفت و به فارسی ترجمه شد، ازاین‌رو بارها نمایشنامه‌هایش موردتوجه هنرمندان تئاتر قرارگرفته و به اجرا درآمده است و از رمان‌هایش نیز اقتباس‌هایی شده است اما اثری که در این شماره از روزنامه همدلی می‌خواهیم به آن بپردازیم، نمایشی است که برای اولین بار در ایران اجراشده، رمان بیگانه کامو به دراماتورژی و کارگردانی دکتر مسعود دلخواه که در روزهایی که کرونا معنای آشنایی برای مردمان ایران و جهان نداشت، در سالن چهارسوی تئاتر شهر به روی صحنه رفت و مورد استقبال هم قرار گرفت. در ادامه اصغر نوری مترجم، نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر درباره این اثر مطلبی نوشته که پیش روی شماست:
 در خوانش اول رمان «بیگانه» شاید بپنداریم که دیدگاه راوی من، مورسو، همان دیدگاه نویسنده، آلبرکامو، است و نویسنده تلاش کرده مدلی از خود و نگاهش به دنیا ارائه دهد، درحالی‌که ماجرا درست عکس این است و آلبرکامو در این رمان نشان می­دهد که طرز برخورد مورسو با دنیا تا چه اندازه ناقص و خطرناک است و چه بلایی می­تواند در پی داشته باشد. در نوشته­ی حاضر تلاش می­کنم ضمن تبیین این موضوع، به این مسئله بپردازم که اقتباس و اجرای دکتر مسعود دلخواه از رمان «بیگانه» به­رغم نکات مثبت اجرایی، از همین یکی­پنداری مورسو/کامو و مثبت دیدن تفکر و منش شخصیت اصلی رنج می­برد. مسئله­ کانونی رمان «بیگانه» رابطه مورسو با عملش، یعنی کشتن مرد عرب است؛ عملی که نه خودش به­درستی دلیل ارتکاب آن را می­داند و نه دادگاهی که او را به مرگ محکوم می­کند. مورسو ناخواسته درگیر مشاجره­ای شده که هیچ ربطی به او ندارد و هیچ دشمنی­ای با مرد کشته­شده نداشته است. ازاین‌روست که دادگاه، در فقدان هر انگیزه «روان­شناختی» برای ارتکاب جنایت، تلاش می­کند با رجوع به زندگی شخصی مورسو تصویر انسانی سنگدل از او ارائه دهد که اساساً برای ارتکاب به قتل دلیل موجهی لازم ندارد: کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نمی­کند و فردای آن روز با زنی طرح دوستی می­ریزد، با او به شنا و تماشای فیلمی کمدی می­رود و شب را با او می‌گذراند، مستعد انجام هر جنایتی است و برای جامعه انسان­های سالم خطرناک محسوب می­شود. کامو با طنزی که در صحبت­های مورسو با دادستان، رئیس دادگاه، وکیل مدافع و اظهارات شهود به کار می­برد، پوچی این تفسیرها را به‌خوبی نشان می­دهد و خواننده را در جایگاه قاضی اصلی می­نشاند تا راجع به عمل مورسو و بی­گناهی یا گناهکار بودنش قضاوت کند. دادگاه گرچه به گناهکاری مورسو رأی می­دهد و او را به مرگ محکوم می­کند اما رمان با تقاضای فرجام وکیل مدافع به آخر می­رسد و ما هنوز با محکوم زنده­ای طرف هستیم که امید رهایی از مرگ برای او وجود دارد. درنهایت با این سؤال مواجه می‌شویم که کدام ویژگی مورسو برای جامعه خطرناک است، این­که در مراسم تدفین مادرش گریه نکرده و تقریباً بی­دلیل مردی را کشته است، یا این­که دروغ نمی­گوید و چیزی بیشتر ازآنچه هست به زبان نمی­آورد؟ کاری که همه انسان­ها هرروز انجام می­دهند تا زندگی را ساده­تر کنند؛ اما مورسو نمی­خواهد زندگی را ساده­تر کند. «دروغ نگفتن» بارزترین ویژگی این شخصیت «بی­اعتنا»ست که می­تواند از او یک اسطوره بسازد و اگر او را تصویری نمادین از نویسنده بپنداریم، مورسو تبدیل می­شود به الگویی برای یک روشنفکر ایده آل که به عادت­ها و قراردادهای تهی و بی‌معنی جامعه تن نمی­دهد؛ همان دامی که اقتباس و اجرای مسعود دلخواه در آن می­افتد.
«بیگانه» مسعود دلخواه هم‌زمان با شروع محاکمه مورسو آغاز می­شود و با محکومیت او به مرگ به پایان می­رسد. همه­ اتفاق­های قبلی، به‌صورت فلاش‌بک و با تبدیل خلاقانه صحنه دادگاه به مکان­های مختلف روایت می­شوند. این تصمیم گرچه به لحاظ دراماتیک خوب عمل می­کند اما اجرا را از نشان دادن خط سیر مورسو محروم می­کند؛ خط سیری که با گفتن جمله­های بی­تفاوت «امروز مامان مرد. شاید هم دیروز. نمی­دانم.» شروع می­شود و با آرزوی این­که «در روز اعدام من تماشاچی­ها زیاد باشند و با فریادهای سراپا نفرت از من استقبال کنند.» به آخر می­رسد. گوینده­ این جمله­ آخر همان مورسوی اول رمان نیست؛ اما در اجرای مسعود دلخواه، مورسو از اول تا آخر همانی که هست باقی می­ماند؛ شخصیتی بی­­تفاوت و در بسیاری از لحظات، خسته و بی‌حوصله که تنها کنشش سردرگمی است و حتی در بازی لحظه­های قبل از ارتکاب به جنایت (لحظه‌هایی که با ماری و دوستش به خوشی می‌گذراند) هم از نشان دادن آن لذت بی­واسطه­ای که مورسو در زندگی ساده و کم­حرفش تجربه می‌کند، عاجز است. پس تماشاگر در این اجرا قرار است با چه چیز این شخصیت همزادپنداری کند و جذبش شود. جوابی نمی­ماند جز همان تصویر اسطوره­ای و جعلی که اجرا می­خواهد از مورسو بسازد: همه دروغ می­گویند جز او. همه می­توانند به زنی که نسبت به دوست داشتن او مطمئن نیستند اما از گذران زندگی با او لذت می­برند بگویند عاشقش هستند جز مورسو. همه می­توانند در خاک‌سپاری مادرشان به ناراحتی و گریه تظاهر کنند جز او؛ اما سؤال اینجاست که چرا آدم باید در مراسم تدفین مادرش آن­قدر ناراحت نباشد که گریه­اش بگیرد؟ چرا یک فرد نمی­تواند کس دیگری را واقعاً دوست داشته باشد؟ چرا یک مرد باید آن­قدر منفعل و بی­تصمیم باشد که به تقاضای ازدواج زنی فقط به این دلیل جواب مثبت بدهد که او این­طور می­خواهد؟ یا در کار کثیف یک همسایه شرکت کند که از دختری سوءاستفاده کرده و حالا برادر آن دختر درصدد گرفتن انتقام است؟ کامو در بخش اول «بیگانه» با زبانی بی‌بدیل و اتفاق­هایی روزمره و به‌دوراز هر پیچیدگی، نوعی «بی­اعتنایی سرخوشانه» را در مورسو به تصویر می­کشد که ناگزیر به فاجعه منجر می­شود. نویسنده نه‌تنها نمی­خواهد از مورسو الگویی مثبت در برابر جامعه فرورفته در دروغ و عادت (گرچه این تصویر از جامعه هم ارائه می­شود) به دست دهد، بلکه به ما و خود مورسو خطر چنین طرز برخوردی با جهان را گوشزد می­کند. اگر از ابتدای رمان تا لحظه کشیدن ماشه و کشته شدن مرد عرب را خوب درک کنیم، قتل آن مرد به دلیل «تابش شدید آفتاب» کاملاً قابل‌درک و منطقی است. کسی که در بی­اعتنایی کامل نسبت به دنیای پیرامونش زندگی می­کند و دست زدن به هر عمل خوب و بدی برایش علی­السویه است (به شرطی که واقعاً دلش بخواهد و تظاهر به آن نکند) می­تواند به خاطر تابش آفتاب هم کسی را بکشد. بعد از حادث شدن این عمل، مورسو و دادگاه به یک اندازه گیج شده­اند و دنبال علت آن می­گردند اما ما (خواننده رمان) دلیل عمل را می­دانیم و دغدغه دیگری داریم: مورسو گناهکار است یا بی­گناه. علت یکی از ضعف­های اساسی اقتباس و اجرای مسعود دلخواه در همین نکته نهفته است: ما در این اجرا، جای قاضی اصلی نمی­نشینیم، بلکه تبدیل می­شویم به هیات‌منصفه همان دادگاه مسخره داستان که وقتی دلیل موجهی برای ارتکاب جنایت پیدا نمی­کند، به زندگی شخصی مورسو رو می­آورد و دلایل مضحکی مثل گریه نکردن در مراسم تدفین مادر و شنا و سینما رفتن را دلیل جنایت می­داند. در این اجرا، خبری از آن برتری مخاطب نسبت به شخصیت‌های داستان نیست که منجر به کشف معنایی پنهان ­شود؛ معنایی که شخصیت­ها تا انتها از درک آن عاجزند، حتی خود مورسو که سر آخر از فکر کردن به دلیل عملش دست می­کشد و همه نیروهایش را جمع می­کند برای مواجه با وحشت مرگ. در اجرای مسعود دلخواه، از تحول مورسو هم نشانی نیست. مورسو، مردی که بی­تصمیمی­اش او را به آخرین تن دادن به هر چه پیش آید سوق داده، بلافاصله پس از شلیک درمی‌یابد که چیزی به طرز چاره­ناپذیری خراب‌شده است، اما دقیقاً نمی­داند چه چیز. در طول دادگاه هیچ­وقت ادعای بی­گناهی نمی­کند اما اظهار پشیمانی هم نمی­کند، بیشتر اعصابش خرد است تا پشیمان. کامو با ظرافت از دادگاه، بالماسکه­ای می­سازد که در آن آدمک­هایی در هیات رئیس دادگاه، دادستان و وکیل مدافع سعی می­کنند با ارائه تفاسیر مضحکی از گناه، پشیمانی و کیفر روی مورسو تأثیر بگذارند؛ اما او به هیچ‌کدام از این استدلال­ها تن نمی­دهد، حتی دعوت کشیش برای بخشیده شدن را هم رد می­کند. چشم مورسو به بعد تازه­ای از زندگی گشوده می­شود که قبلاً از آن بی­خبر بود. حالا او می­تواند درک کند که چرا مادرش در روزهای آخر عمرش دنبال شادی کوچک رابطه با پیرمردی هم­سن خود بود. «مورسو سرانجام درمی‌یابد که هستی شادی است.» بی­اعتنایی­ او نسبت به جهان، به عشقی آگاهانه بدل می­شود و تسلیم و رضای منفعلانه­اش در برابر ستمی که بر انسان­ها می­رود، جای خود را به طغیانی پرشور علیه مرگ می­دهد. به­رغم تلاش صادقانه دکتر مسعود دلخواه و گروه خلاقش، این معنا را در اقتباس و اجرای «بیگانه» نمی­­بینیم.
 * پی­نوشت: در نوشتن مطلب حاضر از کتاب «آلبرکامو» نوشته ژرمن بره، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی (1383) استفاده‌شده است.