“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


گفت‌وگو با پری‌دخت ‌آور که دو روز پیش به همسرش غلامحسین بنان پیوست

روایت خانگی از«بنان»

همدلی| علی نامجو:  35سال از پرواز ابدی آوازخوانِ ماندگار می‌گذرد، اما داغ او برای دوستدارانش، همچنان تازه است. به‌ویژه همسر باوفای استاد آواز ایران؛ «پری‌دخت آور» قبل از اینکه به‌سوی عشقش پر بکشد، هر سال هشتم اسفندماه بر مزار او در امامزاده طاهر کرج حاضر می‌شد. از نیم‌قرن پیش؛ از روز وصلت با صاحب صدای مخملین آواز ایران، «پری‌دخت بنان» نامیده شده؛ 20سال در کنار استاد آواز ایران، عاشقانه زندگی کرده. از دو روز قبل که نفسش از شماره افتاد، حالا خودش آنجا خانه دارد و همسایه همسرش غلامحسین بنان شده است. این بانوی مهربان، همین چند وقت پیش وقتی به‌اتفاق بر سر مزار بنان حاضر شده بودیم، می‌گفت: «اگر تصادف نمی‌کردم، هنوز هم وقت عصا در دست گرفتنم نبود.» در سه دهه اخیر، بزرگان هنر و ادب ایران‌زمین ازجمله مرتضی حنانه، حسین قوامی، عبدالعلی وزیری، احمد عبادی، علی‌اصغر بهاری، احمد شاملو، هوشنگ گلشیری و حسینعلی ملاح را در امامزاده طاهر به خاک سپرده‌اند، اما وقتی اسفندماه سال 1364 غلامحسین بنان زیر خاک سرد آرام گرفت، امامزاده طاهر هیچ شباهتی به بنای امروزی نداشت. پری‌دخت خانم از بی‌مهری‌ها دلگیر بود؛ از سنگ قبری که بردند و از مزاری که در شأن استاد آواز ایران نیست. در سی‌وپنجمین سالروز درگذشت غلامحسین بنان، با همسرش، پای مزار خاطره‌ساز «ای ایران» و «الهه ناز» به گفت‌وگو نشستیم و حالا که او هم رهسپار آن سرای ناشناس شده، برای ادای احترام به این زوج هنرپرور، می‌خواهیم بخشی از آن گفت‌وگو را مرور کنیم. وقتی از بنان یا به قول خودش «غلام جون» حرف می‌زد، بغض راه گلویش را می‌بست و به‌جای خالی همسر موقر، محترم، خوش‌صدا، مهربان و پُرجذبه‌اش عادت نکرده بود. خاطرات غلامحسین بنان، ارزشمندترین دارایی‌های او به شمار می‌رفت و تا وقتی جان در بدن داشت، اجازه دست‌درازی هیچ فرد و نهادی به یادگاری‌های همسرش را نداد. او حالا به بنان ملحق شده و بناست در کنار شوهر نامدارش آرام بگیرد. جان‌مایه گفت‌وگو با روانشاد پری‌دخت آور را در ادامه می‌خوانید:

 35سال است، هشتم اسفندماه هر سال به امامزاده طاهر می‌آیید. بعد از گذشت بیش از سه دهه، غلامحسین بنان را با کدام خاطرات به یاد می‌آورید؟

دوستان هنردوست هرسال زحمت می‌کشند و این راه طولانی را با تمام مشکلات زیر پا می‌گذارند. البته باید بگویم من نه هنرمند بوده و نه سخنور هستم، بلکه تنها چیزی که 35سال است مرا به اینجا می‌کشاند، خود همسرم؛ غلامحسین بنان است. باور کنید از دیشب تا حالا هر چه به گذشته فکر می‌کنم، انگار همه‌چیز را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که می‌دانید با من مصاحبه‌های زیادی انجام شده است. هیچ‌وقت نه قبلاً پرسیده‌ام که می‌خواهید چه سؤالاتی مطرح کنید، نه کاغذی در دستم بوده و نه مطلبی از پیش یادداشت کرده‌ام. هر صحبتی داشته‌ام، خیلی راحت و آرام بوده است. همه می‌گویند: «وقتی در مصاحبه از تو سؤال می‌کنند، برخلاف بسیاری از افراد هستی که وحشت دارند و نمی‌دانند باید چه کنند. تو آرام می‌نشینی و صحبت می‌کنی که همه تعجب می‌کنند.» هیچ‌وقت کاغذ در دستم نبوده است. بازهم می‌گویم نه هنرمند و نه سخنور هستم، تنها وظیفه من نمایندگی از طرف شوهرم؛ غلامحسین بنان است. او خیلی وقت‌ها مرا راهنمایی می‌کند. هر وقت به اینجا می‌آیم، فقط به این خاطر است که بنشینم و چنددقیقه‌ای با او صحبت کنم؛ مشکلاتم را بگویم و باور کنید به‌محض اینکه صحبتم تمام می‌شود و به منزل می‌روم، مشکلاتم حل‌شده است؛ مثل‌اینکه دری به روی من باز می‌شود و این اتفاق برای من بزرگ‌ترین نعمت است. 35سال تمام آمده‌ام و رفته‌ام، ولی متأسفانه دلم نمی‌خواست چنین سنگی بر مزار او باشد. موقعیت فراهم نشد و حتی به من اجازه ندادند دور این سنگ، هلالی درست کنم تا دوچرخه و امثال آن از روی سنگ رد نشوند. این سومین سنگ با سومین دستخط استاد امیرخانی است که به هر زحمتی بوده، دوباره روی مزار گذاشته‌ام.

درباره روایت تاریخ تولد غلامحسین بنان، اشتباهی وجود داشت که در مراسم بزرگداشتی، درباره‌اش توضیح دادید. شما گفتید: «روزی به بنان گفتم: غلام چه روزی به دنیا آمدی؟ او برایم ماجرایی را تعریف کرد.» این ماجرا را تعریف کنید تا به موضوع سنگ مزار برگردیم...

بله، روزی از او سؤال کردم. البته بگویم که بنان را «غلام جون» صدا می‌کردم. گفتم: «غلام جون، تاریخ تولد واقعی تو چه روزی و چه ماهی است؟» گفت: «تا آنجایی که شاه خانم (مادر غلامحسین بنان) برای من توضیح داده، گفته تو آن روزی به دنیا آمدی که باقالی، گل کرده و عطرش را تمام باغ برداشته است.» بنان برمی‌گردد و می‌گوید: «شاه جون، این درست، اما چه ماهی و چه روزی؟» مادرش می‌گوید: «بچه جون، دیگر خسته‌ام کردی. گفتم آن روزی که باقالی گل کرده، تو به دنیا آمدی.» وقتی با حروف ابجد حساب کردیم، دیدیم بنان ماه اردیبهشت، به دنیا آمده است. البته ماجرای زیادی دارد. غلامحسین بنان تنها پسر خانواده با چند خواهر بوده و یکی از خواهرانش همین‌جا دفن شده است. او عروس «شیخ خزعل» معروف بود. از کویت آمد و بعد همین‌جا دفن شد. او هشت سال از غلامحسین بنان بزرگ‌تر بود و پس از برادرش فوت کرد. افراد بسیاری در اینجا به خاک سپرده شده‌اند. روزی که من به امامزاده طاهر آمدم، خرابه‌ای بیش نبود. امامزاده، درِ کوچکی داشت که وقتی می‌خواستم داخل شوم، باید دولا می‌شدم. این حکایت برای من تبدیل به سؤال شد و دلم می‌خواست هر طور شده دلیلش را بفهمم. از خیلی‌ها سؤال کردم و پرسیدم: «دلیل اینکه درِ امامزاده را کوچک ساخته‌اند، چیست؟» گفتند: «برای اینکه بالاخره عده‌ای بی‌سواد از راه دور به اینجا می‌آیند، باید بدانند که تعظیم کنند و وارد شوند.» اگر غیرازاین بود، اصلاً نمی‌دانستند که باید تعظیم کنند، به همین دلیل درِ امامزاده را خیلی کوتاه ساخته‌اند.

چه شد که پیکر غلامحسین بنان را برای خاک‌سپاری به امامزاده طاهر آوردید؟

روزی داشتیم ازاینجا رد می‌شدیم. می‌خواستیم به کرمانشاه برویم. خودم پشت رُل بودم. کمی آهسته راندم. بنان گفت: «چرا آهسته کردی؟» گفتم: «نمی‌دانم. درختان کهن اینجا، زاغ‌هایی که روی این درختان نشسته‌اند و صدای بوق ترن؛ همه این‌ها مرا به خود جذب کرده است» گفت: «منظور؟» گفتم: «هیچ، فقط ازاینجا خوشم آمده است.» چنددقیقه‌ای توقف کردیم و بعد رفتیم. از همان موقع تصمیم گرفتم اگر روزی چه خودم و چه بنان از دنیا رفتیم، در امامزاده طاهر دفن شویم.» آن زمان دو سنگ بیشتر اینجا نبود. وقتی بنان از دنیا رفت، او را به اینجا آوردیم. بنان اولین هنرمندی بود که اینجا به خاک سپرده شد. بعد از او، تمام پیشکسوتان هنر را به اینجا آوردم، به‌طوری‌که روزی پسرم به شوخی گفت: «مادرجان، وقتی شما چنین کاری می‌کنید، عده‌ای فکر می‌کنند قبرفروش شده‌اید!» خندیدم و گفتم: «اشکالی ندارد، بگذار این‌طور فکر کنند.» اکنون استاد عبادی، استاد قوامی، دلکش، پوران و خیلی‌های دیگر اینجا دفن شده‌اند. بعداً دیگر قانون عوض شد و به‌هرحال چندنفری را به بهشت‌زهرا بردند، ولی اکثر پیشکسوتان بزرگ، همه اینجا خوابیده‌اند. تصمیم گرفتم هر طور شده تا جایی که توان دارم و می‌توانم صحبت کنم، امامزاده طاهر را ترتیب و سامانی بدهم. این امامزاده، امامزاده طاهر 35سال پیش نیست. آن زمان، اولین اتوبوسی که می‌آمد، اینجا توقف می‌کرد، مسافران نماز صبح را می‌خواندند، غذای خود را می‌خوردند و می‌رفتند. پیرمرد قرآن‌خوانی اینجا بود که فیلمی نیز از او دارم. پیرمرد منتظر بود اتوبوس برسد، بعد می‌دوید جلوی اتوبوس و می‌گفت: «کجا می‌خواهید بروید؟» مسافران می‌گفتند: «می‌خواهیم برویم پهلوی استاد بنان»، می‌گفت: «با من بیایید» و آن‌ها را به سر مزار بنان می‌آورد. روزی با دوستانم به اینجا آمدم؛ هشتم اسفند بود. به‌محض اینکه رسیدم، هر چه نگاه کردم، دیدم این امامزاده طاهر نیست! گفتم: «فرهاد جان، مثل‌اینکه اشتباه آمدیم» گفت: «چطور؟» گفتم: «اینجا امامزاده طاهر نیست. کامیون توقف کرده، سیمان در آن هست و بنایی می‌کنند. چه خبر است؟» یواش‌یواش جلو آمدیم، هر چه نگاه کردم، دیدم آثاری از سنگ مزار بنان نیست. قبلاً باغچه خیلی قشنگ و زیبایی بود که بنان را آنجا دفن کردیم. هر طور بود یک نفر را صدا کردیم. گفتم: «اینجا چه اتفاقی افتاده است؟» گفت: «ما نمی‌دانیم. به ما دستور دادند که تمام سنگ‌ها را برداریم.» گفتم: «بسیار خوب. چه کسی متصدی است؟» بالاخره مسئولش را پیدا کردیم و پیش ما آمد. گفتم: «بنان کجاست؟» من را اینجا [مزار کنونی غلامحسین بنان] آورد و گفت: «این بنان است.» گفتم: «نه، این غلامحسینِ من نیست.» گفت: «من، چیزی را به شما نشان می‌دهم تا مطمئن شوی که آقای بنانِ شما همین‌جا دفن شده است.» اینجا را یک‌مقدار کَند و گفت: «نگاه کن، یک لوله آب رد شده است، این علامتی است که نشان می‌دهد بنانِ شما اینجا دفن شده است، اما دستور داده‌اند تمام سنگ‌ها برداشته شود.» همان‌جا کمرم خم شد. سنگی که من اینجا گذاشته بودم، سنگی قیمتی بود. گفتم: «بسیار خوب، سنگ را به من بدهید». گفتند: «سنگ شکست و آن را بردند.» بعد معلوم شد همان سنگ را درست و کامل به انبار برده‌اند، اما درنهایت مشخص نشد آن سنگ چه شد. از همان‌جا تا خانه، اشکم سرازیر بود، به‌طوری‌که صدا به آمریکا رسید. خبرنگاران و رسانه‌ها چه کردند. به‌هرحال کاری نداریم.

حرف‌هایتان را راحت بیان کنید...

گذشت و من خُردخُرد سنگ را درست کرده و خط استاد امیرخانی را روبه‌راه کردم، اما هنوز که هنوز است چشمم به دنبال آن سنگ است، چشمم دنبال آن درخت‌هاست؛ همان کلاغ‌هایی که روی درختان کهن منزل داشتند. همین‌که صدای بوق ترن بلند می‌شد، کلاغ‌ها پرواز می‌کردند. روزی که بنان را دفن کردم، کلاغ‌ها پایین آمدند، درست مثل‌اینکه با من هم‌صدا و هم‌عزا بودند. این داستان سنگی است که حالا روی مزار بنان ملاحظه می‌کنید، اما اجازه نمی‌دهند لااقل فرقی با دیگران داشته باشد. بنان، تنها خواننده ایران بود، نه‌تنها در خوانندگی درخشید، بلکه هنر، هنرمندان و هویت ایران را حفظ کرد. او شب و روز زحمت کشید. یک‌بار پیشنهاد کردم منزلی که بنان آنجا سکونت داشته؛ منزلی که در اختیار اوقاف است را به من بدهند تا تبدیل به موزه کوچکی کنم، اما هیچ‌کس اعتنایی نکرد. حالا کلبه‌ای به نام «بنانیه» درست کرده‌ام و موزه کوچکی ساخته‌ام. شب و روز در آن موزه کوچک، حال می‌کنم، حتی از من خواستند هر چه دارم به فلان موزه بدهم، ولی گفتم: «هر وقت من مُردم، شما این کار را انجام دهید. تا وقتی زنده هستم، این یادگاری‌ها همه زندگی من است. شب و روز با این‌ها زندگی می‌کنم. ممکن است در طول روز، مرا ببینید که تظاهر می‌کنم، می‌گویم و می‌خندم؛ آن‌هم فقط به خاطر پسرم است که مبادا ناراحت شود، اما زندگی واقعی من، 12شب به بعد است.» فقط من می‌دانم چه می‌کشم و چگونه با تمام این یادگاری‌ها، دانه به دانه حرف می‌زنم و خاطراتم را زنده می‌کنم. زندگی من فعلاً این‌چنین است. نزدیک به 18سال است که پایم را از درِ خانه بیرون نگذاشته‌ام. البته دوستانی هستند که مرتب فیلم می‌گیرند، مصاحبه می‌کنند و نمی‌گذارند تنها باشم و همین برای من کافی است. واقعاً از این زندگی لذت می‌برم و امیدوارم روزی فرابرسد که پیش بنان بروم. این تکه سفید، جای من است. می‌خواستند قبر را سه‌طبقه کنند، اما گفتم: «ابداً، جای من اینجا است.» تا حالا هم حفظش کرده‌ام. البته ممکن است روزی اتفاقی برای من بیفتد و بگویند: «100میلیون بده تا اجازه دهیم تو را اینجا دفن کنند»؛ همان کاری که با آقای معینی کرمانشاهی کردند. سند دستشان بود و پول هر دو سنگ را دادند، ولی متأسفانه نگذاشتند. گفتند: «باید 100میلیون دیگر بدهید تا اجازه دهیم دفن شود.» او را بردند جایی در بالای اینجا در «بهشت سکینه» دفنش کردند. ماجرا زیاد و طولانی است. تا جایی که توانسته‌ام در مصاحبه‌هایم گفته‌ام. البته باید بگویم من عاشق قوانین مملکتم هستم. هیچ دوست ندارم یک‌قدم اضافه بردارم، اما عده‌ای نیز باید بدانند فردی که اینجا خوابیده، با خیلی‌ها فرق دارد.

شورای شهر تهران در دو، سه سال اخیر درباره بعضی از هنرمندان، کتاب چاپ کرد، سردیس آن‌ها را ساخت و خیابان به نامشان زد. به نظر می‌رسد در خصوص غلامحسین بنان نیز صحبت‌هایی پیرامون ساخت سردیس، انتشار کتاب یادبود و نام‌گذاری خیابانی به نام او مطرح‌شده است. از سوی دیگر خانه جلال آل احمد و سیمین دانشور و دیگر هنرمندان به خانه‌موزه تبدیل‌شده است. هیچ‌کدام از مسئولان شهرداری یا شورای شهر با شما صحبتی نکرده‌اند تا خانه‌تان را به خانه‌موزه تبدیل کنند؟

تا وقتی زنده‌ام با این یادگاری‌ها زندگی می‌کنم.

نه اینکه یادگاری‌ها را از شما بگیرند. همان‌جا که شما زندگی می‌کنید، مانند خانه آل احمد و دانشور به خانه‌موزه تبدیل شود...

اکنون خودم در خانه بنان زندگی می‌کنم؛ خانه او خانه موسیقی است. افرادی که به این خانه می‌آیند، برای دیدن خانه‌موزه بنان می‌آیند. همان‌طور که گفتم بنان با دیگران فرق دارد. من با زحمت زیاد، یادگاری‌های او را نگهداری کرده‌ام و تا وقتی زنده هستم امکان ندارد آن‌ها را به کسی بدهم. آمدند فقط مجسمه بنان را از من بگیرند، ولی نتوانستند. هیچ‌کس تا این دقیقه نتوانسته لبخندی که بنان همیشه روی صورتش بوده را روی مجسمه پیاده کند. یک روز از بنان سؤال کردند و گفتند: «بنان، تو این لبخند را از کجا آورده‌ای؟» گفت: «دو سال تمام جلوی آینه نشستم. قرار بود تصنیفی را بخوانم، نشستم و نگاه کردم تا ببینم وقتی اوج می‌خوانم، آیا رگ‌های گردنم بیرون می‌زند؟ وقتی آهسته می‌خوانم، لرزش صدا روی صورت من اثر می‌گذارد؟ دو سال تمام مقابل آینه نشستم تا این لبخند را پیدا کردم.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون خودم عاشق هنر و عاشق ایرانم بودم.» کسی تا امروز «ای ایران، ای مرز پرگهر» را نتوانسته بخواند. وقتی بزرگ‌ترین قله را کشف کردند و به بالای کوه رسیدند، اولین کاری که انجام دادند، پرچم سه‌رنگ را بالا بردند و بلافاصله دست‌به‌کمر شروع به خواندن سرود ای ایران کردند.» بنان چنین آدمی بوده است. از همه مهم‌تر وقتی وارد جایی می‌شد، از کوچک تا بزرگ به بنان سلام می‌کرد و به او احترام می‌گذاشت. او نیز احترام متقابلی می‌گذاشت و در حقیقت بنان، یک انسان واقعی بود.