“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


تلاقی دو خط موازی

راضیه خندانی (شاعر)

رنگ قرمز جایش را به رنگ زرد داد و رنگ زرد با رنگ سبز جایش را عوض کرد. مثل سرخی داغ تابستان که جایش را به زردی برگ‌های پاییز داده؛ تا به سبزی برگ‌های بهار برسیم. به شروعی دوباره؛ به تحرکی که ما را ازاین خواب زمستانه بیدارمان کند و به جنب‌وجوش بیندازد. با کمی جابه‌جا شدن بازهم داغی رنگ قرمز به پیشانی‌ام می‌خورد و سرجایم میخکوب می‌شوم. یاد بازی مجسمانه در کودکی‌مان می‌افتم که تا آهنگ پخش می‌شد می‌توانستیم حرکت کنیم و با قطع شدن آهنگ باید در جای خودمان؛ میخکوب مجسمه می‌شدیم. پس بازی‌های کودکی‌مان هرکدام کلاس درسی بود که ما با شادی و اشتیاق درس‌هایش را می‌خواندیم و امتحان می‌دادیم. به خودم می‌گویم؛ اگر الان کسی از من بپرسد، چه رنگی را دوست داری؟ بی‌گمان جوابم؛ رنگ سبز است. استدلالم از این جواب هم فقط و فقط رهایی از شر غول بزرگ ترافیک است. چراغ سبز می‌شود، لبخندی به روی لب‌هایم می‌نشیند. حس این را دارم که انگار کمی ناخن غول را خراشیده‌ام. بازهم ماشین را فقط چند متر جلوتر می‌رانم و در همان لحظه، نگاه خندانم با نگاه به غم نشسته کودکی گل‌فروش تلاقی می‌کند. این بار از خودم می‌پرسم؛ که کودک گل‌فروش به چه رنگی علاقه دارد؟ سرخی شعله‌های آتش را به سبزی برگ‌های بهاری ترجیح می‌دهد؟ شاید هم او به دنبال سبزی سبزه‌های بهاری است؛ اما به جبر زمانه با دیدن سرخی شعله‌های آتش لبخند می‌زند. با فکر به این‌که در یک خیابان هستیم و از یک هوا تنفس می‌کنیم اما روی دو خط موازی قرارگرفته‌ایم دلم می‌گیرد. ازاینکه با خواب زمستانی من تابستان سرخ و پر جنب‌وجوش او فرامی‌رسد. دلم هوای باران زمستانی را می‌کند؛ که از ابر چشمانم ببارد. چشمانم پراز ابر باران‌زا در پی قدم‌های کوچک او می‌دود که از یک‌سو به‌سوی دیگر می‌رود و دستانش را برای فروش گل‌هایش به سمت هر ماشینی دراز می‌کند. با نگاهی خسته به‌طرف ماشین من قدم برمی‌دارد. در همان لحظه، بهار چراغ‌راهنما از راه می‌رسد و من با صدای بوق ماشین‌های پشت سر به‌اجبار ماشین را به حرکت درمی‌آورم؛ اما نگاهم در نگاه به حسرت نشسته کودک گل‌فروش جا می‌ماند. بعد از شکستن شیشه عمرغول ترافیک کمی جلوتر، کنار خیابان پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. به دنبال کودک گل‌فروش چشمانم را می‌دوانم و با دیدن او که کودک بازیگوش اما خسته چشمانش را از روی ماشین‌ها می‌چرخاند به سمتش می‌روم. کنار خیابان ایستاده و می‌خواهد به‌طرف ماشینی که هنوز غول ترافیک را شکست نداده برود که می‌پرسم: گل شاخه‌ای چند؟ به طرفم برمی‌گردد و با لبخند قیمت را می‌گوید. دسته‌گلی از او می‌خرم و او بازهم برای فروش بیشتر به‌طرف ماشین‌ها می‌دود. روی صندلی ماشینم می‌نشینم و آن را روشن می‌کنم و به راهم ادامه می‌دهم؛ اما هنوز در پشت ترافیک ذهنم گیر افتاده‌ام؛ و به این فکر می‌کنم. کِی و چگونه به تلاقی دو خط موازی می‌رسیم؟