“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


روزی که مادرم فوتبال را به رسمیت شناخت

رسول اسدزاده (فعال اجتماعی)

ظهر یک روز پاییزی بود. از آن روزهایی که هوا صادق نیست. رسیده بودیم به قسمت آخرِ داستان، داستانی که از شبِ دوحه شروع شد؛ شبی که عربستان راهی جام جهانی شده بود و ما مثل کریم باقری سیلی خورده بودیم. عکس‌هایی که از وسط روزنامه‌ها با دقت قیچی کرده بودیم پشت در اشکاف و جلد کلاسورمان بود. بعد از شکست در دوحه در تک بازیِ نحس کوالالامپور مقابل ژاپن، مثل احمدرضا، درست مثل خودش که پهلویش به تیرک دروازه خورد، درد را احساس کرده بودیم. جان سختِ آسیا، ژاپن و عربستان را بدرقه کرده بود، کره جنوبی هم که بی‌دردسر چمدانش را بسته بود. ما فرانسه را می‌خواستیم. برای باقی تیم‌ها، فرانسه فقط شرکت در جام جهانی بود ولی ما مثل پسر عاشقی که از سربازی برگشته و نشان‌کرده‌اش خواستگار پولدار دارد، فرانسه را می‌خواستیم. ما پسر عاشقِ یه لا قبا بودیم و استرالیا پسرِ خان!
در رویاروییِ اول در تهران زورمان را زدیم. خوب هم زدیم، مهدی مهدوی کیا توپ را رساند به خداداد تا ضرب شصت «هری کیول» را بی‌جواب نگذاشته باشیم. استرالیایی‌ها هم در قامت، هم در تاکتیک بهتر از ما بودند و ما می‌دانستیم در بازی برگشت چه چیزی انتظارمان را می‌کشد. یک‌ روز پاییزی بود، از آن روزهایی که هوا صادق نیست. با شلوار گاباردینِ پلیسه‌دار از دبیرستان تا خانه را دویده بودم، نه تاکسی در خیابان‌ها پیدا می‌شد نه اتوبوس خط واحد، نه مسافرکِش شخصی... آن سرِ دنیا رسیده بودیم جلوی درِ خانه خان در ملبورن. آن سال‌ها استرالیا مهاجر و پناهنده قاچاق را به جزایر گینه‌نو نمی‌فرستاد. استادیوم ملبورن پر از تماشاچی بود. ایرانی‌ها هم بودند؛ ایرانی‌هایی که نشان دادنشان برای تلویزیون مملکتشان سخت بود. «ساندروپل» مجارستانی سوت شروع بازی را که زد، دستپاچگی و ترس آوار شد روی سر تیم، من و برادرم جلوی تلویزیون زانوهایمان را بغل کرده بودیم، من رعشه گرفته بودم، مادرم تسبیح می‌انداخت. توپ بود که چپ و راست سمت دروازه احمدرضا می‌بارید. انگار که پسرِ خان پنجه‌بوکس به دست پسرِ عاشق داستان را چپ و راست گرفته بود زیر مشت و لگد... دقیقه سی‌ودو خوردیم. باز هری کیول زد. چهره‌اش شبیه جک در تایتانیک بود، با صورت کک‌مکی و موهای فرق وسط بازکرده و لَخت... موهای کیول تاب می‌خورد از آن موهایی که ما به ضرب‌وزور گِلَت هم نمی‌توانستیم درست کنیم. نیمه اول که تمام‌ شد برادرم رفت بیرون، می‌دانستم رفته داخل کوچه سیگار بکشد و برگردد. چقدر دلم سیگار می‌خواست، مادرم رفت نماز، کارشناس‌ها هم مثل ما رنگ از رویشان پریده بود. استرالیا مثل یک‌ هیولا بود، مثل یک دیو بود.
نیمه دوم شروع نشده، ویدمار دومی را هم زد. من شانه‌هایم شل شد. برادرم بلند شد و گفت چهارتا می‌خوریم من یکی رفتم...
ما فرانسه را می‌خواستیم. کتکش را هم خورده بودیم ولی پا پس نکشیده‌ بودیم. فرانسه نودوهشت نشان‌کرده ما بود. دوستش داشتیم، عشقمان از جام ملت‌های دو سال پیش شروع‌شده بود؛ همان سالی که به عربستان باختیم، کویت را بردیم و سوم شدیم. گل دوم را که خوردیم شبیه بوکسوری شدیم که گوشه رینگ آب یخ روی سرش ریخته‌اند. دهان پر خون، گونه‌ها کبود، ما چیزی برای از دست دادن نداشتیم. ما چیزی برای به دست آوردن داشتیم، ما فرانسه را می‌خواستیم ... گل دوم را که خوردیم ترسمان ریخت. 
بعدازاینکه آن دیوانه زنجیری تور دروازه ما را پاره کرد، پُررو شدیم، بُراق شدیم، شجاعت و غرورمان برگشت. انگار که وسط دعوا فحش ناموسی شنیده باشیم. صدای هشتادهزار نفر تماشاچی بی‌اثر شد. احمدرضا پشتک زد و خندید... دل ما هم این سر دنیا کمی آرام گرفت. دقیقه هفتادویک کریم باقری گل اول را زد. «والدیر ویرا» مارلبروی فیلتر قرمزش را که نصفه‌نیمه پرت کرده بود، از کنار زمین برداشت. آخ که چقدر دلم سیگار می‌خواست. فریاد زدم‌ برادرم دوان‌دوان از گوشه حیاط برگشت. مادرم همان‌طور با چادرنماز نشسته بود بیخ گوش ما تعقیبات حضرت زهرا می‌خواند، اولین باری بود که مادرم هیجانات فوتبال را به رسمیت شناخته بود. پسرِ خان چک اول را که خورد زهره‌ترک‌ شد. 
پنجه‌بوکسش افتاد و رفت در لاک دفاع، بازی کش آمد و ما گل دوم را هم زدیم... خداداد پاس دایی را با یک ضربه نه‌چندان مطمئن به دروازه استرالیا رساند. شبیه مشت کوری که وسط دعوا پرت می‌کنی و از بخت خوب می‌خورَد زیر چشم همانی که فحش ناجور داده ... خداداد دوید سمت ایرانی‌هایی که صداوسیما نشانشان نمی‌داد. انگار یک ایران خداداد را به آغوش کشید. بعد از گل دوم تا آن هشت دقیقه جهنمی نمی‌دانم چطور گذشت. از دقیقه هفتادونُه ایستاده بودم جلوی شهاب بیست‌ویک اینچ، دست و چادر مادرم را گرفته بودم. به فرانسه فکر می‌کردم به زیباترین دختر دنیا ...
استرالیا هر چه توان داشت کوبید. تمام که شد، ما مثل دامادی که با همه مجلس روبوسی می‌کند، مثل علی دایی که داور را بوسید دست‌وپایمان را گم کردیم، مثل ناشیانه‌ترین کارت زرد تاریخ که ابراهیم تهامی گرفت، مثل پرچم گردانی و میدان داریِ احمدرضا، در آسمان‌ها بودیم. فریاد شادی ما از ایران تا آن سر دنیا تا ملبورن می‌رسید... من و برادرم آسیمه‌سر دویدیم به کوچه، مردم همه آمده بودند. یک نظم غریزی در وسط بی‌نظم‌ترین ایرانِ دهه هفتاد، هم بزن‌وبرقص بود، هم هلهله، با برادرم یک بسته کِنت پایه‌بلند را تا سر شب کشیدیم. مردم تا نیمه‌های شب با ماشین و موتور و دوچرخه با پای پیاده آمده بودند. در خیابان‌های شهر تا پاسی از نیمه‌شب جشن بود، جشنِ بزرگداشتِ یک بوسه فرانسوی از فوتبال... هوا کماکان صادق نبود، از آسمان گُل می‌بارید.