“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


چرا داد زدی؟

حسن صفرپور (داستان نویس)

هم رشته نبودیم تو هنرستان، اما چند درس عمومی با هم داشتیم. من رشته مکانیک بودم، محمد برق. آن روز وقتی امتحان میان ترم رو با هم دادیم، قرار بود با هم برویم سینما. وقتی جلو سینما رسیدیم، شلوغ بود. همه به صف بودن برای گرفتن بلیت؛ منم تو صف ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻪ جلو بود. خانومی هلم داد، افتادم رو زمین و جلوتر از من رفت بلیت گرفت. منم ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﺳﺮ خانوم. ﮔﻔﺘﻢ...! خانوم فقط سکوت کرد، انگار در برابر فحش من حرفی برای گفتن نداشت. اما وقتی با محمد وارد سالن انتظار سینما شدیم مث همیشه محمد به طرف پوستر برنامه آینده سینما نرفت، یه جور خشم کنترل شده تو صورتش بود، رنگ صورتش قرمز خونی به حد انفجار رسیده بود. کاملا متوجه شدم محمد دگرگون بود. اصلا ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. اول ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ شاید امتحان رو خوب نداده و ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ است. ﺑﻌﺪ پایان فیلم قدم قدم از سینما به پارک مرکز شهر رفتیم  ﺍﻣﺎ محمد باز ﻋﺼﺒﯽ و ناراحت بود. اون موقع پارک صندلی نداشت. محمد تکیه داد به درختی و سکوت کرد، هر چه حرف زدم جواب نداد. آروم با بغض ﮔﻔﺖ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﮔﻔﺘﻢ: «امتحان رو خراب کردی‌‌»! با صدای گرفته و خفه گفت: «ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﺮ اون خانوم سر صف بلیت سینما ﺩﺍﺩ ﻣﯽ‌ﺯﺩﯼ‌‌»! ﮔﻔﺘﻢ: «حقش ﺑﻮﺩ‌‌».
 بهم گفت ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: «ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ‌‌»؟ دوس ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﺪ. منم بهش گفتم دلیل داره.
 ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ به چمن تو پارک. 
- ﭘﺪﺭﻡ همیشه بد دهنی می‌کرد. آخر هر شبم با مادرم دعوا می‌کرد. 
- ﺧﺐ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ دعوا می‌کنند. 
هیچ زمان از یادم نمیره که محمد داشت چمن تو پارک رو با دست درو می‌کرد. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭم زندانی بود تو خونه و مث برده باید کار می‌کرد. و به آرومی گفت: «ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ همین حرفی را می‌زد که امروز به این خانوم تو صف زدی!»
هر چه اصرار کردم ﺑﯽ‌ﺧﯿﺎﻝ محمد، من اشتباه کردم فایده نداشت. محمد ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ. ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﯾﺨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ حلق‌آویز کرد. به پنکه سقفی!»
به خاطر اینکه پدرم هر شب فحش‌کشش می‌کرد و بعدش می‌خوابید! من که درازکش تو چمن دوست داشتم یا زمین باز می‌شد به داخل می‌رفتم یا هم پرواز کنم به آسمان هفتم برم، چون واقعا ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻡ. و چمنی که محمد با دست درو کرد اون روز فکر نکنم دیگه سبز بشه.