“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


روزهای آخر

مژگان مسعودی (نویسنده)

می‌بینی طاها؟ برخلاف روزهای گذشته، امروز حالم خیلی خوب شده، آنقدرکه فکرمی‌کنم می‌تونم از عطر بلک افغانی که دوست دارم بزنم، ادویه‌های مختلف استفاده کنم، دوچرخه‌سواری کنم، حس می‌کنم بدنم قوی شده، ازهمه مهم‌تر استخر برم. دیشب تو آینه نگاه کردم، لپام گل انداخته بود، صبح زود هم بابام اومد تواتاقم، صورتم رو بوسید. نشست لبه تخت، خسته و غمگین به نظر می‌رسید؛ باصدای بلند، به مامانم که تو آشپزخونه بود گفت: ‌«خانم ازاین ساعت به بعد، دخترم می‌تونه هرکاری دوست داره انجام بده، کاملا آزاده، فقط حق دیدن طاهارو نداره، هرجا هم میره، باهاش برو، نمی‌خوام برا دخترم مشکلی پیش بیاد. متوجه شدی خانم چی گفتم‌‌». مامان باصدای لرزون گفت: ‌‌«حتما آقا، متوجه شدم؛ حواسم به همه چی هست‌‌».
- طاها من دارم با تو حرف می‌زنم. صدای منو می‌شنوی؟
- آره، کاملا حواسم بهت هست، دارم گوش میدم بگو عزیزم.
- بابام رفت سرکار، مامانم گفت: بدون ‌‌‌این‌که بابات بفهمه یواشکی، می‌تونی بری لب رودخونه طاهارو ببینی.
با ماشین منو رسوند اینجا موقع رفتن هم گفت: ‌‌«من همین اطرافم، برو بشین تا طاها بیاد.من حواسم بهت هست‌‌». نفهمیدم برخلاف میل باطنیش چرا امروز اجازه داد تورو ببینم! راستی چرا آنقدر دیر اومدی؟ خسته شدم از بس که پشت سرم رو نگاه کردم.
- کلا بیست دقیقه تاخیر داشتم؛ دختر داشتم سرولباسم رو مرتب می‌کردم.
- جدی؟
- آره دیگه، برا دیدن دختر خوشگلی مث تو که نمی‌شه ژولیده بیام، بین راه هم بنزین زدم، موتورم بنزین نداشت. 
رودخونه چه قدر آرومه، لاکپشتو ببین، داره از آب میاد بیرون. بیا، بیا، بیا.
وای، دوباره افتاد تو آب. ببین چه تلاشی میکنه، برا بالا اومدن، من یکم برم نزدیک‌تر، لاکپشت‌رو بگیرم. وقتی برعکسش می‌کنی، رویا، نمی‌دونی چه تقلایی می‌کنه که برگرده روی دست وپا.
- نه طاها این کارو نکن اذیت می‌شه.
- دلم می‌خواد اذیتش کنم، اصلا دلم می‌خواد باسنگ بزنم خردش کنم تولاک خودش.
- طاها چرا داد می‌زنی؟ می‌خوای جون یه لاکپشت رو برا تفریح بگیری؟ تو می‌تونی راحت کار غیر انسانی انجام بدی؟
- آره، دوست دارم زجر کشیدنش رو ببینم. 
- کافیه، چرا عصبی هستی؟  یاد یه شعر افتادم برات بخونم؟
- آره بخون.
- ‌‌«رود از خشم می‌نالد/ و شلاق نگاهش را به صخره می‌کوبد‌‌».
- شعر ازکیه؟
- نمی‌دونم.
- مابقی شعررو بلدی؟
- نه، طاها یه سوأل؟
-چیه؟ بپرس.
- اگه بابام رو راضی کنم و همه چی درست بشه، تو چکارمی‌کنی؟ آخرین بارکه شیمی درمانی کردم حالم خیلی بد شد، اما الان حالم کاملا خوب شده. یه کم دیگه که بگذره با بابام حرف می‌زنم به خدا راضیش می‌کنم، نگران چی هستی؟خسته نشدی انقدر سنگ پرتاب کردی تو آب؟
- خسته‌ام، خیلی خسته‌ام؛ بابات هنوز هم همون آدم لجباز و یک دنده است. حتی، این آخرین روزها هم نمی‌زاره کنار هم باشیم.
- آخرین روزها؟؟؟ طاها قراره جایی بری؟
- نه، من جایی نمی‌رم، منظورم رفتن نبود. کلمه آخرین روزها از دهنم در رفت.
- نکنه تو بودی تلفنی با مادرم صحبت می‌کردی؟ مادرم بریده بریده و آهسته داشت پشت تلفن با کسی حرف می‌زد از این کلمه آخرین روزها استفاده کرد؛ داشت با تو راجع به من حرف می‌زد؟؟ تو داری چیزی رو از من پنهان می‌کنی؟
- نه خوشگل خانم، دستت رو بده بلند شو بپر پشت موتورم، به هیچی فکر نکن‌، فقط به همین لحظه که کنار هم هستیم فکرکن. تا مامانت از راه نرسیده بریم تو شلوغی شهر چرخی بزنیم.