“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی و آهی بر مرثيه شفیعی کدکنی بر اسماعیل خوئی

چرا احترام این پرنده‌ خوشخوان را نگاه نمی‌دارید؟

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

«شمیمی که از روی برگ گل سرخ/گلی سرخ/افتاده‌ در جوی/جوی لجن‌زار/سفر می‌کند تا در باغ و آن سوی دیوار/به هر لحظه کز برگ گل می‌شود دور/تبه می‌کند هستی خویشتن را/ولیکن چه پروا/چنان مست در لذت بخشش است او/که هرگز فرایاد نارد/تباهی جان و/تهی دستی خویشتن را/همان پوید و/جوید او/مستی خویشتن را‌‌». (شعر آن سوی ديوار ازمحمدرضا شفیعی کدکنی)
شفیعی کدکنی و اسماعیل خوئی، همدیگر را پر می‌کرده‌‌اند. زبان شعر هردو خراسانی است. هردو از اخوان تقلید می‌کردند و هردو هم بعدها به زبان مستقل خود رسيده بودند. شاملو و نصرت رحمانی در گفت‌وگویی و صحبتی که داشته‌‌‌اند، گفته‌‌اند: مگر ما چند اخوان ثالث در ادبیات معاصر ایران می‌خواهيم؟ هردوان (خوئی و کدکنی) از دست آن هردوان عصبانی بودند و هستند. خوئی در شعرها و مصاحبه‌ها به آن‌ها پریده و شفیعی کدکنی با نثر به آن‌ها حمله‌ور شده است که:‌‌«زبان خراسانی ظرفیت‌های بسیاری دارد و ...‌‌» حالی، این شعر شفیعی را که خواندم مرا به کجاها برد. شفیعی کدکنی در یک کلام با این شعر می‌خواهد بگويد که: اسماعیل مثل شمیمی بود و هست که چه بر روی گل سرخی نشسته‌ باشد و چه در لجنزار فرود بيايد اصالت خود را از دست نمی‌دهد. شعر کدکنی از نخستین دفتر تا آخرین دفتر ‌‌«هزاره‌ی دوم آهوی کوهی‌‌» پر از تشبيه و استعاره است. پس از آن کتاب‌ها، کمی از استعاره فاصله گرفت. شفیعی کدکنی، آدمی وسيع‌المشرب است. او کاری به ایدئولوژی اخوان ثالث، اسماعیل خوئی و هوشنگ ابتهاج ندارد، آنچه او را به بقيه پیوند می‌دهد شعر است‌. شفیعی کدکنی در عین حال شاعری ملاحظه کار است‌. او خودش را با این و آن درگیر نمی‌کند. پشت تشبيه و استعاره و مجاز سنگر می‌گیرد و حرف خود را می‌زند. از نگاه من. شمیم: استعاره از اسماعيل خوئی و شعر است. اسماعیل خودش را شعر می‌نامید، چون شعر از او می‌چکید. برگ گل سرخ: استعاره از زبان فارسی و خراسانی است. می‌تواند شاعر هم باشد. باغ: وطن. جوی پر لجن: سیاستی که به ریا آلوده‌ است.دیوار: مرز و زندان است. در واقع شاعر می‌گويد او رفته است، ولی عطر شعر او هماره باقی می‌ماند. این شمیم می‌تواند عشق باشد. هر آنچه اسماعیل گفت از خود بود. از عشق بود. از عشق، از فلاکت و آشفتگی و از زنجیرهای خويش سرود که در هيچ هنگامه‌‌‌ای از دست‌ها آن‌ها خلاصی پیدا نکرد و در همه‌ چیز جز عشقی که در خود یافت دچار شکستگی شد، ولی شکست نخورد:‌‌«و برای نمونه می‌گویم/از چه رو قدر مهربانی این خامشای روشن را در شکفتار این سپيده نمی‌دانید/یا چرا احترام این پرنده‌ خوشخوان را نگاه نمی‌دارید/و مثل آدم خاموش نمی‌نشینید/بگذارید بخواند‌‌». شفیعی در بخش دوم از (تباهی جان و تهی دستی و مستی) فلسفی اسماعيل می‌گوید. خوئی مثل هلدرلین بسیار از بی‌خویشی و پرخویشی خود می‌گويند. بی‌خویشی و پرخویشی خوئی و هلدرلین در این است که نتوانسته‌‌اند در زندگی پیشین خود به کمال برسند و هر شاعری هرگام که در راه ساختن بردارد در جهت انهدام جهان است. در جهت کمال آن، که جز نابودی چیزی در آن نيست. هلدرلین می‌گويد: فلسفه مزارستان شاعران است و اسماعیل تجسم و تجسد این کلام است. موتیف اصلی اشعار اسماعیل خوئی بی‌وطنی و آوارگی انسان در لجن‌زار و خارزار دنیا و بی‌سرانجامی کار و کوشش‌ است‌:‌‌«رداها بافتی از هيچ در پوچ/بناها ساختی از پوچ برهیچ/تهی از خویشی، اما بینمت پر/ز کین، این بد، بل، این بد از بتر هيچ...‌‌». هلدرلین و خوئی در سلوک، فضیلت را در رجعت به سرزمین موعود می‌دانند. آن سرزمین، شب جنون و هنر است که زندگی را تحمل‌‌پذیر می‌کند. آرمان آنها همانا زايش زیبایی است، وقتی که عشق در سکوتی عميق در گیاهی ترد و شکننده به او فرصت رشد و بالندگی می‌دهد. به همین دلیل است که هلدرلین با معصومیتی کودکانه می‌گوید: ‌‌«در آغوش خدايان بزرگ شدم ...و اسماعیل گفته است‌: ضریبی دان جهان از عشق در عشق وگرنه مضربی از هيچ در هيچ... حالا دوباره‌ به آن ‌‌«تباهی جان، تهیدستی و مست‌‌» سروده شفیعی کدکنی نظر بيندازيد.