اهداف و پیامدهای پمپاژ اتباع افغانستان به ایران
رامین فخاری ( تحلیل‌گر سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2497
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


دور از خانه...

نصیب رایکا(نویسنده )

خنده هایش در کل فضا می‌پیچید
خب، اولین بار نبود که خنده هایش را می‌شنیدم اما در آن غروب جمعه لعنتی، یکدفعه خنده هایش به دلم افتاد. ناگهان تصوری از اندیشه غربی را در چشمان شرقی اش تماشا کردم. نمی‌دانم زیر درخت گیلاس جوان داخل حیاط چه بر سرم آمد. جادو بود، طلسم بود، قانون ممنوع نگاه‌های کنجکاوانه ام بود یا کاوش های خیر کننده چشمان او، هر چه که بود این اتفاق مانند گلوله ای از کنار رباب که مثل دیواری کوتاه بینمان بود گذشت و به وسط سینه ام نشست. دقیق مثل کسی که نفسش ته می‌کشد و دوباره برمی‌گردد. اولین جمله‌ای که بعد از این حالت از او شنیدم را هنوز یادم هست، گفت «ما بهتریم.» باید با شنیدن همین جمله خودشیفته، رنگ زیبای تصویر روبه رویم را پاک می‌کردم.
آن وقت به خوبی می‌شد تمامش کرد و عمری در بازی خودشیفتگی اش تلف نمی‌شد‌. من گفتم «ما بهتر نیستیم بلکه ما بد نیستیم.» با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد، اما ته مغزش به حرفم باور نداشت. ولی من که تا حالا دل به کسی نداده بودم، با این حس شب‌ها را به صبح کلمه باران نکرده بودم، غوطه ور نبودم، غرق نبودم، دنیای کوچک و زیبایی داشتم که داشت به روال معمول خود می‌گذشت. از قمشه ای گوش دادنش،از مطالعات رمان‌های معروف،از تیپ های کلاسیکش،از اندیشه های آزادش، فکر کردم او را دیگر شناختم ولی زهی خیال باطل!!
در زرد رنگ کوچک فرشهای پهن شده در حیاط، شلنگ آب سرد  و خنده هایش آخرین خاطره خوشی بود که در ذهنم ماند و گرنه باقی خاطرات، اخم مدامی بود که مثل شاخ گاوهای وحشی تن آدم را سوراخ می‌کرد. ما یک بار صمیمانه به هم نگاه کردیم و میلیون ها کلمه در دل تاریکی شب در صحفه کوچک گوشی‌هایمان برای هم گفتیم و شخصیت های فیکی از خودمان ساخیم و عاشق دروغ هایمان شدیم. با او بود، یا بهتر است این‌طور بگویم جریان او در زندگی ام بود که فهمیدم ما آدم‌ها آن گونه نیستیم که نشان داده می‌شویم آنگونه نیستیم که می‌گویم سکوت را درک کردم، صبر را فهمیدم و توانستم خودم را هر از چندگاهی از دور تماشا کنم.
....
صبح  روز یک شنبه بود؛ دو سال گذشته بود، درست بخواهم بگویم یک سال و هشت ماه گذشته بود... سرتیتر روزنامه همدلی عکس بزرگ آقای روحانی بود و صحفه آخر، داستانک کوتاه «ترس از فردا» از من هم در گوشه ای چاپ شده بود، با یک عکس سه در چهار مسخره که برایم مهم نبود. باد پاییزی می‌وزید و حیاط خانه پر از برگ‌های زرد انگور شده بود... «الان او دارد زبان خارجه می‌خواند، در همان اتاق کوچک و تاریک»... «اگر یهو هوا ابری شود و باد شدیدی بوزد و برگ و چوب‌های ریز به پنجره اتاق بخورد حتما می‌ترسد و هر چه زبان خوانده باشد از یادش میرود»...
بلند شدم به حیاط رفتم و به سمت شمال آسمان نگاه می‌کردم؛ به دورترین ستاره روشنی که در لابه لای تراکم ابرهای سیاه می‌درخشید. دقیق نورش می‌افتاد روی درخت گیلاس وسط حیاط خانه که به پنجره اش نزدیک بود. آسمان آنجا صاف صاف بود، آرام شدم و صحنه بیتابی مادرم را در گوشه حیاط دیدم، نگران مرغ و خروس هایش بود، شبیه من که نگران دختری با ۳۲۰کیلومتر فاصله دورتر از خانه بودم و حال معلوم نبود او  همانجا باشد یا نه!!