اهداف و پیامدهای پمپاژ اتباع افغانستان به ایران
رامین فخاری ( تحلیل‌گر سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2497
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


به یاد محمدعلی بهمنی، غزلسرای بزرگ معاصر

آیا دوران غزل سر آمده است؟

فیض شریفی(شاعر و نویسنده )

دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم، سال ۵۴ یا ۵۵ بود که همکلاسی ام، جناب قاضی غزلی از محمدعلی بهمنی در محوطه دانشکده برای ما تلاوت کرد، با این مطلع درخشان:«در این زمانه بی هیاهوی لال پرست/ خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست...» او محمدعلی بهمنی را همشهری قزوینی خود می دانست، در حالی که بهمنی دزفولی و بندرعباسی بود.این غزل زیبا در طرفه العینی بر لب بچه‌ها جاری شد. به قول شفیعی کدکنی، شعری خوب است که خواننده در طرفه العینی بتواند آن را از بر بخواند و حفظ کند در این دوران. این شعر در آن فضای ملتهب و بحرانی با شعرهای شفیعی کدکنی در کوچه باغ‌های نیشابور گل کرده بود.این غزل بعدا ترانه شد و صدا داد و در حافظه جمعی مردم ماند. من محمدعلی بهمنی را چند بار در نمایشگاه کتاب و چند بار در شیراز و در سفر و حضر دیده ام. یک بار دوستی که در سال‌های دور و دیر شاگرد ما بود و حالا به مقامات بالا رسیده بود، ما را گفت:«چند نفر شاعر از جمله محمدعلی بهمنی به شیراز می آیند، دوست داریم شما که در این ولایت نامی بدر کرده اید تشریف بیاورید و با دسته گلی مهوش از آنها در فرودگاه، معانقه و مصافحه ای داشته باشید...» محمدعلی در ماشین ما نشست و دوست والامقام ما به ایشان گفت:«ما را به غزلی مهمان کن.»
بهمنی غزلی خواند که ردیف آن «کافی بود»، بود. به حیرت افتادم و فی المجالس من غزلی با همین ردیف و قافیه ای معیوب از خودم خواندم و گفتم: «من فکر می کردم کسی در این وزن و قافیه و ردیف مثل من غزلی نسروده باشد:»تا همین جا که آمدی! کافی است/ در دلم غم نشانده ای کافی است /دوست دارم که باورت بکنم باوری باورانده ای کافی است...» بهمنی چیزی نگفت. او همیشه ساکت بود. ساده و صمیمی بود. حتا آن روز که او و چند شاعر و ناشر را به دولتسرای عبدالعلی دستغیب بردم یک جمله از جویبار لبانش تراوش نکرد و بیرون نپرید. او مثل خواجه نصیرالدین توسی بود که می‌گفت:»خدا مرا دو گوش داده است و یک زبان، یعنی دو برابر بشنو و یک برابر سخن بگوی...» او اما به جای حرف شعر می‌سرود: «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...» یک روز هم در فرودگاه بندرعباس با حسین منزوی،همکلاسی ما در سال ۵۸ در دانشگاه تهران، او را ملاقات کردم. منزوی، شناسنامه و اوراق شناسایی نداشت.یک روزنامه در جیب گشاد کتش بیرون کشیده بود و به افسر پلیس فرودگاه نشان می‌داد که:»این عکس را ببین و این مصاحبه را بخوان، این تیتر بزرگ را تماشا کن (منزوی بزرگ ترین شاعران غزلسرای ایران است).» افسر پلیس نگاهی عاقل اندر سفیه به او و روزنامه انداخت.بهمنی که اوضاع را پس دید توی گوش آن مامور معذور چیزی گفت، شاید دزدکی شیرینی ای در جیب او انداخت ... و منزوی وارد هواپیما شد. باری در سال پنجاه و هشت هم وقتی سيمين بهبهانی در تالار هانری ماسه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران حرف می زد، به حسین منزوی اشارت کرد و گفت: «حسین، بزرگ ترین غزلسرای ایران است.» گل بر گل حسین شکوفا شد.بهمنی از سخن حسین منزوی خشمگین نبود.چیزی نگفت آن زمان که در فرودگاه به بدرقه حسین قدم رنجه کرده بود. بهمنی بعد از حسين منزوی، بیرق غزل را بر قله‌ها نشاند. موسیقی و ترانه و خواننده نیز در این میانه نقش عجیبی داشت.گاهی یک غزل و یک بیت یا یک ترانه، کار صدها صد هزاران کتاب می‌کند.بسیاری از ابیات محمد علی بهمنی چون مثل سایر و ضرب‌المثل شده است اما کس نمی داند که این ابیات را کدام شاعر سروده است. همین ابیات برای او کافی بود/است.باری، به قول بولفضل بیهقی: «سخن، سخن شکافت.»  این جانب با محمدعلی بهمنی هم افق نبوده ام.این شاعر بزرگ به هر معنی گاهی مسئول شعر و ترانه بود.او دست بعضی از جوانان را گرفت و برکشید. یادش به خیر باد، شاپور جورکش در سالن سینا و صدرای شیراز، خطاب به محمدعلی بهمنی گفت:»فيض شریفی کتاب غزلی به نام (برای نشستن کنار تو) بر بساط نشر نشانده است و در آن به توقیع مؤکد نموده است که قالب غزل، نیمی از استعداد و قریحه شاعر را قورت می‌دهد.» محمدعلی بهمنی چیزی نگفت و بعد در گفت و گویی در روزنامه ای گفت:»این ها نمی‌توانند غزل بگویند ولی مثل عبدالعلی دستغیب می‌گویند: «دوران غزل سر آمده است.» اگر سر آمده باشد چرا اینها هنوز شعرهای سعدی و حافظ را مثال می‌زنند و می‌خوانند؟» شاید این برای اولین بار بود که محمدعلی بهمنی خشمگین شد. به قول باز بولفضل بیهقی:«چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.»