بررسی «تهیدستی کلمات است» مجموعه شعر اسماعیل منصوریان
مرا از عقوبت زندگی بگیر
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)این دفتر دربردارنده ۳۵ شعر بلند و متوسط و کوتاه است. در یککلام میتوان گفت که سرودههای اسماعیل منصوریان بهتقریب تهی از رنجمورههای متداول شاعران رمانتیک امروزی است. اگر هم هالهی رنجی او را احاطه کند با دویدن و نوشتن و بادههای شادمانی آنها را از خود میتاراند. به آخرین شعر این مجموعه بنگریم: «برف میبارد/بهسلامتی تو/گنجشکها را دانه میدهم/نسیمی از دلم عبور میدهم و/اندوهم را/در انبوه دانههای سفید/رها میکنم» (ص ۷۵) شاعر در طبیعت مستحیل میشود و با اشیاء و محیط پیرامونی معامله میکند و از این معامله دچار تقصیر و ضرر نمیشود. در شعر اسماعیل، «کوه»، «شعر» میشود، «باد» چاوشی میخواند، «کلمات» خورشید میشوند و «شعر» روشن میشود و «دنا» ریش سفیدش را میتراشد و: «از قاب کهنه بیرون میآید و/با سنگ و گیاهش/ترانهای نو میخواند» (ص۶) اسماعیل تخیل فرهیخته و قدرتمندی دارد. استعارهی «ریشسفید» که به «برف» اطلاق شده است و «زدن ریشسفید» کنایه از آغاز بهار است. او در هر شعر، چراغی روشن میکند و برای هر رنج، مرهمی دارد: «آه...! وهل» های سوختهی دنا/حرفهایی در رنج روییدن/در ایستادنتان آهنگ میگیرد/و رعدی که بر این سرنوشت شعله میکشد...»(ص۶) اسماعیل سوختن «وهل»ها یا سروهای وحشی را دیده که در ارتفاعات زاگرس براثر رعد آتش میگیرند. میخواهد بیاستعاره سخن بگوید اما اغلب اشعارش از بار و بارمی استعاری هم برخوردار میشوند. درواقع شاعرانی که تپش حسی قدرتمندی دارند و از تخیل بالایی برخوردار هستند در پیشگویی وقایع و اتفاقات پیش رو پیشگام میشوند. در حقیقت میتوان با توجه به تمام سمبلها به این نتیجه رسید که شاعر میگوید: «باوجود تمام رنجها بالاخره بهار میآید و کسی نمیتواند آمدن بهار را به تأخیر بیندازد.» به این تبادل زیری نگاه کنیم: «از کلمات/چیزی در تنم میریزم/از تنم/چیزی در کلمات.../مگر از چوپانی حروف/پیامبری مبعوث شوم/با اورادی در رفع عطش/و طرحی برای نسبتهای تازه!»(ص۸) شاعر خود را پیامبر کلمات میداند. او چوپان حروف است. میخواهد دعاهایی نازل کند «برای رفع عطش» و طرحی تازه دراندازد. در شعر بعدی شاعر با لونی دیگر به این موضوع حمله میبرد: «من دلم میخواهد بارانی ببارد/زمین پناه گیاه شود/از بهارهایی دیگر/کلمات دیگر بروید/که عابران یخزده را/به آغوش ببرند.»(ص ۱۰)
در شعر اسماعیل زمین، شعر میشود، کلمات، گیاه میشوند و کلمات، عابران را در آغوش میکشند تا دچار یخبندان نشوند. اسماعیل بیآنکه به شعار روی آورد، یک روحیهی انسانی و متعهد دارد. «من» های فردی شاعر در یکلحظه با شگردهای شعریاش عمومی میشوند. به شعر ۴ که عنوان کتاب را در خود میگوارد، نگاه کنید: «تهیدستی کلمات است/که خیابانها را/بیصدا به خانه میبرم/و خستگیام را بی عطری به خواب/عشق من/ای رهایی/ای زنی که خوابهایم را/از درخت و پرنده انباشته میکنی/مرا از عقوبت زندگی بگیر/به آبم ده/دریاییام کن/تا آواز آزادی را/که هیچگاه نشنیدهام/به یاد بیاورم!»(ص ۱۲) که شعر پیشتر میرود، توسعه پیدا میکند و راوی و معشوق درنهایت به دریایی تبدیل میشوند تا با موجهایشان هجوم هجاهای آزادی شوند. شاملو گفته: «ای زنی که صبحانهی خورشید در سینهبند توست.» و فروغ فرخزاد سروده: «من تو را به درخت و باد و آتش و آینه پیوند زدم.» این هردو مضمون در «تهیدستی کلمات» به دیده میآید. کلماتی که شاعر با آنها نرد میزند عمدتاً پاستورالی (نمایش روستایی) دارند، بهعنوانمثال: «درخت فلاورد، بلوط، چوپان، سگ، گرگ و گوسفند، لالههای سرخ زاگرس، رود، داینی «از آوازهای لری»، «بذر، مورگل (از قلههای دنا)، اطراق، ...» این کلمات گاهی در تقاطع با کلماتی دیگر، ترکیبهای تصویری میشوند و ترکیبها در سطرهایی شعری به شکل عمودی حرکت میکنند و به فرم میرسند: «در را باز کن زیبا/میخواهم آسمان را کمی پایین بکشم/از ستارگان شب/به حیاط خانهات بپاشم .../این بار شعری با خود دارم/به امضای مایاکوفسکی/که هر بار خواندنش پوست گندم گون را/در بهاری جان میدهد/تا بوسهها/لالههای سرخ زاگرسی/از فروردین بخشنده حرف بزنند!» (صص۲۰و۲۱) حالا به ترکیبهای تصویری زیری مینگریم: «دهان رود، عبور خنکای غروب، فریادهای لذیذ، دهان پاییز، ماه تناسخ نگاهت، دهان غزل، کلمات روشن، گلوی پرندهی آواز، سطرهای ریخته، گیسوان درخت، چیدن ستارهها، آغوش شکفته...» این ترکیبهای تشبیهی و استعاری متحرک که عمدتاً دستساز شاعر هستند ما را به سوژههای شعری شاعر نزدیک میکنند. منصوریان مثل نیما و آتشی، شاعری است که شعرش صبغهی اقلیمی دارد. «لورکا» هم به وجود آنکه شعرش رنگ و بوی دیارش میداد، شاعر مدرنی بود. او هم شاعری است که زبان و نگاه اش مدرن و حافظانه است؛ یعنی «در بدترین دقایق این شام مرگزای» شهاب آتشین به سمت دیو محن پرتاب میکند: «دلم دنیای شگفتی بود/تشویشهای جهان را/با لمس گلی کوچک میکرد.»(ص ۶۸)
در شعر اسماعیل زمین، شعر میشود، کلمات، گیاه میشوند و کلمات، عابران را در آغوش میکشند تا دچار یخبندان نشوند. اسماعیل بیآنکه به شعار روی آورد، یک روحیهی انسانی و متعهد دارد. «من» های فردی شاعر در یکلحظه با شگردهای شعریاش عمومی میشوند. به شعر ۴ که عنوان کتاب را در خود میگوارد، نگاه کنید: «تهیدستی کلمات است/که خیابانها را/بیصدا به خانه میبرم/و خستگیام را بی عطری به خواب/عشق من/ای رهایی/ای زنی که خوابهایم را/از درخت و پرنده انباشته میکنی/مرا از عقوبت زندگی بگیر/به آبم ده/دریاییام کن/تا آواز آزادی را/که هیچگاه نشنیدهام/به یاد بیاورم!»(ص ۱۲) که شعر پیشتر میرود، توسعه پیدا میکند و راوی و معشوق درنهایت به دریایی تبدیل میشوند تا با موجهایشان هجوم هجاهای آزادی شوند. شاملو گفته: «ای زنی که صبحانهی خورشید در سینهبند توست.» و فروغ فرخزاد سروده: «من تو را به درخت و باد و آتش و آینه پیوند زدم.» این هردو مضمون در «تهیدستی کلمات» به دیده میآید. کلماتی که شاعر با آنها نرد میزند عمدتاً پاستورالی (نمایش روستایی) دارند، بهعنوانمثال: «درخت فلاورد، بلوط، چوپان، سگ، گرگ و گوسفند، لالههای سرخ زاگرس، رود، داینی «از آوازهای لری»، «بذر، مورگل (از قلههای دنا)، اطراق، ...» این کلمات گاهی در تقاطع با کلماتی دیگر، ترکیبهای تصویری میشوند و ترکیبها در سطرهایی شعری به شکل عمودی حرکت میکنند و به فرم میرسند: «در را باز کن زیبا/میخواهم آسمان را کمی پایین بکشم/از ستارگان شب/به حیاط خانهات بپاشم .../این بار شعری با خود دارم/به امضای مایاکوفسکی/که هر بار خواندنش پوست گندم گون را/در بهاری جان میدهد/تا بوسهها/لالههای سرخ زاگرسی/از فروردین بخشنده حرف بزنند!» (صص۲۰و۲۱) حالا به ترکیبهای تصویری زیری مینگریم: «دهان رود، عبور خنکای غروب، فریادهای لذیذ، دهان پاییز، ماه تناسخ نگاهت، دهان غزل، کلمات روشن، گلوی پرندهی آواز، سطرهای ریخته، گیسوان درخت، چیدن ستارهها، آغوش شکفته...» این ترکیبهای تشبیهی و استعاری متحرک که عمدتاً دستساز شاعر هستند ما را به سوژههای شعری شاعر نزدیک میکنند. منصوریان مثل نیما و آتشی، شاعری است که شعرش صبغهی اقلیمی دارد. «لورکا» هم به وجود آنکه شعرش رنگ و بوی دیارش میداد، شاعر مدرنی بود. او هم شاعری است که زبان و نگاه اش مدرن و حافظانه است؛ یعنی «در بدترین دقایق این شام مرگزای» شهاب آتشین به سمت دیو محن پرتاب میکند: «دلم دنیای شگفتی بود/تشویشهای جهان را/با لمس گلی کوچک میکرد.»(ص ۶۸)