با صدایش زندهدلیم و زندگی کردهایم
بهزاد اویسی (دکتری زبان و ادبیات فارسی)چند گاهی است که دل میخواهد بنویسم در وصف تو اما «چون وصف تو ز من پرسد/ بی دل از گل نشان چه گوید باز». دیرگاهیست که با این صوت و لحن زندهدلم و اگر در زیر غبار دورویی و ریا و تزویر زمانه، گاه احساس شعفی دست میدهد و موج مخملی صفا برمیخیزد از نغمه داوودی تست؛ آنگاهکه از او در میان جان نشان میدهی و «جانِ جان» را مینیوشیم راهنمای ضمیری و آنگاهکه «راز زمانه» را خواهم که در دل نهان کنم، توان و تابی نمیماند. بانوای «غم زمانه و فراق یار و طاقت کم من» دم در «رسوایی دل» میزنم و دل به رسوایی میکشد. آنگاهکه «خلوتگزیده»ام و سر بر «آستان جانان» میسایم آه و فغان و داد و «بیداد»م سر به فلک میکشد. گاه «دستانِ» درون، پایکوبان و رقصکنان «گلبانگ سربلندی» بر آسمان میزند و «همایون» بخت و اقبال، «مثنویِ» «شور» و شادی میسراید.
«دل مجنون» سر به بیابان طلب مینهد و «راست، در پنجگاه» وصال دوست زخمه عشق بر تار دل میزند و «جان عشاق» نتوانند که «سرّعشق» را بپوشند و بر سر آتش میسرشان نیست که نجوشند؛ در این اثناست که «پیام نسیم» بر باغ دلوجان میوزد و «سرو چمان» را خرامانخرامان به شوق وامیدارد و «پیوندِ مهر» با جانان محکم میکند. اینجاست که «معمای هستی» از دلِ خزان سر برمیآرد و «راز دل» را در «شب وصل» میپوشاند. در این وادی آنچه از زبان بروز میکند تحیر و سرگردانی در «رباعیات خیام» است. چه بگویم در وصف این لطیف نسیم بهشتی، چه بگویم در وصف این نفسِ مسیحایی، چه بگویم در وصف این نغمه داوودی، آنگاهکه ملول و خسته و کدر از ناجوانمردی و تزویر و ریای زمانهام و«لطف شیخ گاه هست و گاه نیست» آن مخملی صداست که مرا از این اضطراب و وحشت و نفرت و بیگانگی و تنفر و خودخواهی به عالم خیالِ وصل و نسیم بهشتی و یکرنگی و صداقت و وادی تمام خوبیها میکشاند و این آن صدایی است که مرا از این غمها میرهاند.
چه بگویم در وصف این صدای پرنیان و از وادی ایمان، چه بگویم در وصف این قالی کاشان و نُقل محفل دوستان، چه بگویم در وصف این خیالین صوت آسمانی، چه بگویم در وصف این بهار رنگارنگ و این دستان روزگار و نوای اهلدل و راز زمانه، چه بگویم در وصف این بلبل باغ زمانه، چه بگویم در وصف این شخصیت ممتاز که مادر چون او نخواهد زاد، شخصیتی که هیچگاه خلط اشتهار و شهرت نشد و به هیچ خلاف اخلاقی نیالود.
اوست که زحمات فراوان کشید تا موسیقی سنتی را از دست اساتید، چون درّ گرانبها آموخت و در صدف خویش پرورد و این یتیممروارید را باوجود خود آمیخت و به رشته تسبیح درآورد و از گردنهها و طوفانهای سهمگینِ هجوم فرهنگی به ساحل نجات رساند و در اوج قلب آن قرار داد و سعدی و حافظ و عطار و مولوی و خیام را درآمیخت و معجونی جان مست ساخت و عطری مطرّا و خوشبو پراکند که تا قرنها مشام شنوندگان در سراسر جهان را معطر خواهد ساخت. چه دلها که از این نغمه داوودی به پرواز درآمد؛ چه موها که بر بدن سیخ شد؛ چه تپشها که از شهد صدایت از حرکت ایستاد و انگشت حیرت به دندان؛ چه شعرها که با نوای دلنشینت در خاطرها جاودان شد؛ چه معناها که در حضیض صدایت به اوج قله پرواز رسید؛ چه ناتوانگفتهها و ناتواننوشتهها که در زیروبم صدایت از زبان بیزبان عارفان گفته شد؛ چه صورتهای مخملین وصال و طعم زهر فراق با نگارش حنجرهات در دفتر گوش نقش بست؛ چه جانها که سرمست از شراب مصفای نوایت شده است. تو یگانهای و در چشم من که نه، در چشم ایرانیان که نه، در چشم جهانیان خوش نشستهای و گوش هوش را مدهوش خویش ساختهای، و خواهم که بمانی و بخوانی و همیشه مدهوش نوایت باشیم. تو با مایی و از ما دور نبودهای و از تو دور نخواهیم شد، ای سلطان بیبدیل مملکت نوا؛ ای قله اوج و حضیض صدا؛ ای راز دل مردم ما؛ ای حنجره نیالوده به هر هوا؛ ای ملکوت نغمة انس با خدا؛ ای نواخوان باغ وحدت و صفا؛ ای دوستداشتنی و پاکهنردان و بر هر غم و اندوه، صدایت دوا؛ ای خارج از وصف و توصیف، این ملکوتی نوا. خدایا هیچگاه نخواهم که ببینم خزان استاد را که با صدایش زندهدلیم و زندگی کردهایم.
چه بگویم در وصف این صدای پرنیان و از وادی ایمان، چه بگویم در وصف این قالی کاشان و نُقل محفل دوستان، چه بگویم در وصف این خیالین صوت آسمانی، چه بگویم در وصف این بهار رنگارنگ و این دستان روزگار و نوای اهلدل و راز زمانه، چه بگویم در وصف این بلبل باغ زمانه، چه بگویم در وصف این شخصیت ممتاز که مادر چون او نخواهد زاد، شخصیتی که هیچگاه خلط اشتهار و شهرت نشد و به هیچ خلاف اخلاقی نیالود.
اوست که زحمات فراوان کشید تا موسیقی سنتی را از دست اساتید، چون درّ گرانبها آموخت و در صدف خویش پرورد و این یتیممروارید را باوجود خود آمیخت و به رشته تسبیح درآورد و از گردنهها و طوفانهای سهمگینِ هجوم فرهنگی به ساحل نجات رساند و در اوج قلب آن قرار داد و سعدی و حافظ و عطار و مولوی و خیام را درآمیخت و معجونی جان مست ساخت و عطری مطرّا و خوشبو پراکند که تا قرنها مشام شنوندگان در سراسر جهان را معطر خواهد ساخت. چه دلها که از این نغمه داوودی به پرواز درآمد؛ چه موها که بر بدن سیخ شد؛ چه تپشها که از شهد صدایت از حرکت ایستاد و انگشت حیرت به دندان؛ چه شعرها که با نوای دلنشینت در خاطرها جاودان شد؛ چه معناها که در حضیض صدایت به اوج قله پرواز رسید؛ چه ناتوانگفتهها و ناتواننوشتهها که در زیروبم صدایت از زبان بیزبان عارفان گفته شد؛ چه صورتهای مخملین وصال و طعم زهر فراق با نگارش حنجرهات در دفتر گوش نقش بست؛ چه جانها که سرمست از شراب مصفای نوایت شده است. تو یگانهای و در چشم من که نه، در چشم ایرانیان که نه، در چشم جهانیان خوش نشستهای و گوش هوش را مدهوش خویش ساختهای، و خواهم که بمانی و بخوانی و همیشه مدهوش نوایت باشیم. تو با مایی و از ما دور نبودهای و از تو دور نخواهیم شد، ای سلطان بیبدیل مملکت نوا؛ ای قله اوج و حضیض صدا؛ ای راز دل مردم ما؛ ای حنجره نیالوده به هر هوا؛ ای ملکوت نغمة انس با خدا؛ ای نواخوان باغ وحدت و صفا؛ ای دوستداشتنی و پاکهنردان و بر هر غم و اندوه، صدایت دوا؛ ای خارج از وصف و توصیف، این ملکوتی نوا. خدایا هیچگاه نخواهم که ببینم خزان استاد را که با صدایش زندهدلیم و زندگی کردهایم.