نگاهی کوتاه به جهان شعری قاسم بغلانی
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)این قلمزن بهواقع قاسم بغلانی عزیز را دوست میدارم. او را ندیدهام اما در رگ رگههای اشعارش صمیمیت و خلاقیت جاری است. بغلانی ذات شاعرانهای دارد و هرروز که میگذرد در شعرش سیکل عوض میکند. بهاحتمال اخیراً تناش به فراسپید خورده. تعاطی و تداعی لفظی در شعرش زیاد دیده میشود. قاسم بغلانی نباید به تصنع و صناعت ادبی از حس تپنده و آیات صمیمانه خود بکاهد. ببینید (الهام، الهامات، غیبی، غیب، درد، دردسر، طبیعی، طبیعت) حالا بروید توی ارجاعات و تلمیحات تازه او (ناموس، گوزنها (نام فیلمی از کیمیایی، بهظاهر باید قیصر را میآورد.) فیلم و ...)
در شعر بعدی از ابنسینا میرود سراغ ادیسون، از رقص ماهی میرسد به کسی که درعالم انتزاع با او باله میرقصد؛ و از ماه به قمر و قر کمر و ماه و قمر خواننده. بهظاهر شاعر هم میخواند، هم میرقصد و هم به ماه نگاه میکند: «باله میرقصند/باله میزنند/و چقدر/در مغزم روشن میشوی/ماه ماههای قمری...» یادم به این تکه شعر از نرودا آمد: «دوستت دارم /شمسی و قمری...» در شعر بعدی باز از یک کنایه: اسب پیشکشی را که دندان نمیشمارند به یک تأویل فلسفی رسیده است. یادش به فیل و ابابیل و هندوستان هم رسیده است و وقتی حرف از جنگ میزند و تاریخ، میرود و از سرباز یک ایهام تناسب میگیرد. از ابابیل به بیل میرسد و میخواهد با آن التهابی بر صورت اعراب جنگجو بیندازد. تمام اینها در عالم سورئال بر ذهن شاعر واقع میشود. او هیچ کجا نرفته و وقتی پشهای بر تابلوی چشمها مینشیند جهت دوربین ذهنش به زمین زوم میکند؛ و بر پرترهای مینشیند و بر چشم راوی یک حشره سمج... نمیدانم این گیجوارگی و ورود به عالم ذهنی و سورئال تا کجا شاعر را با خود میبرد.
پشت هر واژه، واژهای دگر خوابیده و پشت هر واقعه باز این دفتر تا چند تا چند ورق خواهد خورد. نه ابتدا داریم و نه انتها، هی چرخ میخوریم تا جایی که سرمان به سنگ بخورد یا کم بیاوریم؛ بنابراین هی باید فرهنگ لغت را بخوانی، تاریخ بخوانی، فلسفه بخوانی تا هی یادت بیاید و میان متنیت بیاوری. میترسم این کار آنقدر تکرار شود که خود شاعر هم از اینهمه تکرار خسته شود.
به قاسم عزیز میگویم که باید پشتوانه فرهنگیات را مثل مولوی درونی کنی. مولوی هم اهل این کارها بود. یکدفعه در داستانهای مثنوی معنوی به نام شمس و خورشید برمیخورد، داستانش را ول میکند و به دنبال شمس تبریزی میافتد و آنقدر میگوید تا بیایند او را جمع کنند. این کارها هم خود یک نوع تجربه است، باید گفت به جلو برو و اگر رسیدی به من هم بگوی تا بیایم. شعر باید ساخت (مغز) بافت (قلب) و پا (آهنگ) و درمجموع شکل یا فرم ارگانیک داشته باشد. این کارها به ما شکل انداموار نمیدهد.
در شعر بعدی از ابنسینا میرود سراغ ادیسون، از رقص ماهی میرسد به کسی که درعالم انتزاع با او باله میرقصد؛ و از ماه به قمر و قر کمر و ماه و قمر خواننده. بهظاهر شاعر هم میخواند، هم میرقصد و هم به ماه نگاه میکند: «باله میرقصند/باله میزنند/و چقدر/در مغزم روشن میشوی/ماه ماههای قمری...» یادم به این تکه شعر از نرودا آمد: «دوستت دارم /شمسی و قمری...» در شعر بعدی باز از یک کنایه: اسب پیشکشی را که دندان نمیشمارند به یک تأویل فلسفی رسیده است. یادش به فیل و ابابیل و هندوستان هم رسیده است و وقتی حرف از جنگ میزند و تاریخ، میرود و از سرباز یک ایهام تناسب میگیرد. از ابابیل به بیل میرسد و میخواهد با آن التهابی بر صورت اعراب جنگجو بیندازد. تمام اینها در عالم سورئال بر ذهن شاعر واقع میشود. او هیچ کجا نرفته و وقتی پشهای بر تابلوی چشمها مینشیند جهت دوربین ذهنش به زمین زوم میکند؛ و بر پرترهای مینشیند و بر چشم راوی یک حشره سمج... نمیدانم این گیجوارگی و ورود به عالم ذهنی و سورئال تا کجا شاعر را با خود میبرد.
پشت هر واژه، واژهای دگر خوابیده و پشت هر واقعه باز این دفتر تا چند تا چند ورق خواهد خورد. نه ابتدا داریم و نه انتها، هی چرخ میخوریم تا جایی که سرمان به سنگ بخورد یا کم بیاوریم؛ بنابراین هی باید فرهنگ لغت را بخوانی، تاریخ بخوانی، فلسفه بخوانی تا هی یادت بیاید و میان متنیت بیاوری. میترسم این کار آنقدر تکرار شود که خود شاعر هم از اینهمه تکرار خسته شود.
به قاسم عزیز میگویم که باید پشتوانه فرهنگیات را مثل مولوی درونی کنی. مولوی هم اهل این کارها بود. یکدفعه در داستانهای مثنوی معنوی به نام شمس و خورشید برمیخورد، داستانش را ول میکند و به دنبال شمس تبریزی میافتد و آنقدر میگوید تا بیایند او را جمع کنند. این کارها هم خود یک نوع تجربه است، باید گفت به جلو برو و اگر رسیدی به من هم بگوی تا بیایم. شعر باید ساخت (مغز) بافت (قلب) و پا (آهنگ) و درمجموع شکل یا فرم ارگانیک داشته باشد. این کارها به ما شکل انداموار نمیدهد.