مینویسم پس دیوانهام
دلفین ساحلآبادیتو دست از سر این دیوانگی برنمیداری؟
- نه!! من هستم چون دیوانهام، راستش عاشق جنونی هستم که میدانم دیر یا زود سراغم را خواهد گرفت.
- بعید است از یک دلفین! شیفته دیوانگی و جنون!
- مردم جنوب همین سرزمین، ایراندوست داشتنی، باور دارند هنگامیکه دریا خشماگین سر بر ساحل میکوبد، خاک در چشمانش رفته است! این خاک در چشمان من هم هست، میبینی قرمز شده است، از بیخوابی نیست! از گریستن است، دوستی میگفت: اینجا سرزمین عجیبی شده است طنزش هم گریستن دارد، بلی همینگونه است؛ اگر بخواهم یک ایده ناب تجاری بدهم تا علاقهمندان بتوانند تجاریسازیاش کنند حتماً: تولید ماسک خنده را پیشنهاد میکنم!!
- حالا چرا ماسک خنده؟!
- چون خنده واقعی کمیاب و بلکه نایاب شده است، ما ذاتاً هم کم و بیصدا میخندیدیم، حالا موقع دیدن نمایشهای احیاناً خندهدار هم داریم با خودمان پچ و پچ میکنیم: درب یخچال هم که خراب شده است، به درک که خراب شده است، مگر چیزی هم در یخچال هست که خراب شود، یادم باشد امروز شیش عدد تخممرغ بخرم، میگویند مرغها به خاطر عدم تأمین ارز برای دانهشان در اعتصاب به سر میبرند، برای خالی نمودن دقدلیشان هم که شده تخمهایشان اندازه تخم ارزن شدهاند و دیگر با چشم غیرمسلح دیده نمیشوند!!
عقلا میگویند دیگر همه کلیدهای دولت هم زنگزده است و به هیچ قفلی نمیخورد، قدیمها لااقل میشد دخیل بست، قفلی بست و امید گشایش داشت حالا کمکم، امید هم دارد گم میشود در حافظهمان که تاریخیاش همیشه ضعیف بوده است.
- حالا این هور ماهورها چه ربطی دارد به دیوانگی و نوشتن و این حرف که در پیاش بودی؟
-چه چیز ربط دارد به چیزی که دنبال ربط حرفهای من میگردی؟ نیست که ارز گران شده، کلمه هم گران شده ما هم نمیتوانیم اقتصاد کلمه را نادیده انگاریم، چطور از پس پنیر و ماکارونی بربیاییم، کلمه چه گناهی کرده است که از دانه شن هم ارزانتر است، بگذریم، داشتیم از دیوانگی نوشتن حرف میزدیم و اینکه این قلم داشت (بهویژه این روزها که بازار ماسکهای اینچنینی و آنچنانی هم گرم است) پیشنهاد ماسک خنده را میداد.
چراکه در مقابل ماسکهای بافتهشده با طلا و ساختهشده با پارچههای زربافت این برای خودش ایدهای است. آنوقت حداقل نتیجهاش این است که لازم نیست راه بیفتیم و پژوهش کنیم که ما ملت شاد یا ناشادی هستیم، ماسکهای خندان خواهند گفت: ما شادیم و شادتر از ما کسی نیست هرچند در ژرفایمان گریان باشیم.
قطعنامه: این بار نوشتیم و از نوشتن هیچ نگفتیم.
نتیجه اخلاقی: طنزمان نمیتواند خنده تولید کند وقتی بهانهای برای خندیدن پیدا نمیکنیم.
توصیه: ایده طراحی و تولید ماسک خنده را جدی بگیریم.
پیش از آنکه حتی شکل خندیدن را از یاد ببریم. در ضمن از یابندگان دلیلی برای خندیدن درخواست میشود که دلایل خود را برای خندیدن را به آدرس این ستون معلق در فضای بین خیال و واقعیت ارسال کنند.
- نه!! من هستم چون دیوانهام، راستش عاشق جنونی هستم که میدانم دیر یا زود سراغم را خواهد گرفت.
- بعید است از یک دلفین! شیفته دیوانگی و جنون!
- مردم جنوب همین سرزمین، ایراندوست داشتنی، باور دارند هنگامیکه دریا خشماگین سر بر ساحل میکوبد، خاک در چشمانش رفته است! این خاک در چشمان من هم هست، میبینی قرمز شده است، از بیخوابی نیست! از گریستن است، دوستی میگفت: اینجا سرزمین عجیبی شده است طنزش هم گریستن دارد، بلی همینگونه است؛ اگر بخواهم یک ایده ناب تجاری بدهم تا علاقهمندان بتوانند تجاریسازیاش کنند حتماً: تولید ماسک خنده را پیشنهاد میکنم!!
- حالا چرا ماسک خنده؟!
- چون خنده واقعی کمیاب و بلکه نایاب شده است، ما ذاتاً هم کم و بیصدا میخندیدیم، حالا موقع دیدن نمایشهای احیاناً خندهدار هم داریم با خودمان پچ و پچ میکنیم: درب یخچال هم که خراب شده است، به درک که خراب شده است، مگر چیزی هم در یخچال هست که خراب شود، یادم باشد امروز شیش عدد تخممرغ بخرم، میگویند مرغها به خاطر عدم تأمین ارز برای دانهشان در اعتصاب به سر میبرند، برای خالی نمودن دقدلیشان هم که شده تخمهایشان اندازه تخم ارزن شدهاند و دیگر با چشم غیرمسلح دیده نمیشوند!!
عقلا میگویند دیگر همه کلیدهای دولت هم زنگزده است و به هیچ قفلی نمیخورد، قدیمها لااقل میشد دخیل بست، قفلی بست و امید گشایش داشت حالا کمکم، امید هم دارد گم میشود در حافظهمان که تاریخیاش همیشه ضعیف بوده است.
- حالا این هور ماهورها چه ربطی دارد به دیوانگی و نوشتن و این حرف که در پیاش بودی؟
-چه چیز ربط دارد به چیزی که دنبال ربط حرفهای من میگردی؟ نیست که ارز گران شده، کلمه هم گران شده ما هم نمیتوانیم اقتصاد کلمه را نادیده انگاریم، چطور از پس پنیر و ماکارونی بربیاییم، کلمه چه گناهی کرده است که از دانه شن هم ارزانتر است، بگذریم، داشتیم از دیوانگی نوشتن حرف میزدیم و اینکه این قلم داشت (بهویژه این روزها که بازار ماسکهای اینچنینی و آنچنانی هم گرم است) پیشنهاد ماسک خنده را میداد.
چراکه در مقابل ماسکهای بافتهشده با طلا و ساختهشده با پارچههای زربافت این برای خودش ایدهای است. آنوقت حداقل نتیجهاش این است که لازم نیست راه بیفتیم و پژوهش کنیم که ما ملت شاد یا ناشادی هستیم، ماسکهای خندان خواهند گفت: ما شادیم و شادتر از ما کسی نیست هرچند در ژرفایمان گریان باشیم.
قطعنامه: این بار نوشتیم و از نوشتن هیچ نگفتیم.
نتیجه اخلاقی: طنزمان نمیتواند خنده تولید کند وقتی بهانهای برای خندیدن پیدا نمیکنیم.
توصیه: ایده طراحی و تولید ماسک خنده را جدی بگیریم.
پیش از آنکه حتی شکل خندیدن را از یاد ببریم. در ضمن از یابندگان دلیلی برای خندیدن درخواست میشود که دلایل خود را برای خندیدن را به آدرس این ستون معلق در فضای بین خیال و واقعیت ارسال کنند.