چریک
باقر خیراندیش ( داستاننویس)چریک صدایش میکنم. مهربان، همراه و البته که طناز. اولین بار وقتی دیدمش، که بیستوهشت بهار را زندگی کرده بود؛ با تواضع و وقارِ خاصِ خودش که پختگیاش را میشناساند، شناختمش. همدلی و معرفتش به ادبیات و فلسفه سوغات آمدنش بود؛ دلتنگیها و شور و شوق سخن گفتنِ دوست دیگرمان، که گاه اشتیاقش به جنونی سرخوش میکشید را با سخاوت نجیبانهای میشنید. من و دوستم دانشجوهای همخانهای بودیم که خیلی زود دوست شده بودیم. بعدها، مصمم بودن، پویایی و شیفتگی این دوست، بر آنش داشت که برای ادامه تحصیل و درک عمیقتر فلسفه، راهی اروپا شود و حتی این اواخر از خانههای شخصی فلاسفه نامآشنا سر درآورد! آنوقتها، چریک، که برای رفتن به سر کار از شهرمان به شیراز میرفت، سر راهش به ما هم سر میزد. همیشه بیتاب دیدنش بودیم. دیدنش همیشه الهامبخش است و مُسَکِن؛ حضورش کنارمان در غربت که توصیف دیگری داشت. دست روزگار، بعد از سالها، او را به شهری که حالا چند سالی است آنجا سکونت دارم، آورد. بعد از گذراندن دوره لیسانس دریکی از دانشگاههای پایتخت، برای ادامه تحصیلات تکمیلی آمده بود. با همسر و دو دخترِ قدونیمقدِ زیبا و معصومشان.
انرژی و امیدش به زندگی حتی با بیخوابیهای مدامی که به خودش میدهد، ته نمیکشد؛ درست مثل شعرهایش. تاکش بر خواندن و کشف کردنِ حقیقت مسری است. با حضورش، حالا دیگر من هم یکی از بیخوابها بهحساب میآیم. انگار باید در پی مکاشفههایش در کوچ مدام باشد؛ از شما چه پنهان! تا حدودی بارم را باهاش بستهام؛ اقلکم یاد گرفتم که حالا که اندک مجالی است که شهر خودم را هم برایم بیگانه کرده، چطوری باید به نبودنش خو کنم؛ البته ازآنجاکه من خوششانسم، دور از انتظار نیست که صبحگاه سرد یکی از همین روزهای نهچندان دور، بعد از پنج دقیقهای که موتور ماشین گرم شد، به سمت فرودگاه راهی شوم و با خوشحالی در سالن فرودگاه انتظارش را بکشم.