پدربزرگ
داوود خیراندیش (داستاننویس)شب سرد زمستانی بود. انگار کسی پرده سیاهی بر روی آسمان انداخته بود. ظلمات همهجا را گرفته بود و بهسختی دستت را میدیدی. بادی موذی وزیدن گرفته بود و صدای واقواق سگهای روستا از گوشه و کنار به گوش میرسید، حس ترس و رعب به دل میانداخت؛ رعدوبرق زمستانی گهگاهی در آسمان خودنمایی میکرد و برای لحظهای کوه روبه روی خانه بزرگمان را مثل روز روشن میکرد. پدربزرگ شوخطبع طنازم، در طویله مشغول شمردن گوسفندانی بود که تازه از کوه آورده بود؛ بعبع برهها صدای دلنشینی داشت و بز قندی مثل همیشه بازیگوشی میکرد؛ دوستش داشتم. با فانوسی که روشنایی کمفروغ ولی دلگرمکنندهای داشت رفتم تا در خانه را که باد بهشدت کوبیده بود به دیوار سیمانی ببندم. در افقِ دیدم که رعدوبرق، لحظهای کوچه را چون روز، روشنایی بخشیده بود، عمه زینب- که ما بهش میگفتیم مام زنو- را دیدم که آرامآرام با عصا بهطرف خانهمان میآمد. معمولاً چند شب در میان میآمد خانه ما. خواهر پدربزرگ پدریام بود؛ پیرزنی کوتاهقامت وعلیل با موهایی سفید و پوستی چروک؛ حضورش به من آرامش میداد. نمنم باران شروعشده بود و باد صدا میداد... هووووف هووووف... باد را که همیشه دوست داشتم...