عزت وعده شده تا مرد ایستاده در خواب
کورش پورکپور (وکیل دادگستری)در پایان یک روز کاری همراه با مشکلات ذاتی حرفه وکالت در روزگار فعلی به سمت منزل درحرکت بودم که اتفاقات ناخوشایندی مشاهدات من در گذر از مسیر بود. این موضوعات بر اماواگرهای ذهنی انسان تأثیرگذار است. نه اینکه مابقی اهلفن از این تلخیها بیاطلاع هستند یا کشف جدیدی انجامگرفته باشد. اهمیت نگارش این مشاهدات ازآنجهت است که یادآوری و تذکری باشد برای اشخاصی که قرار بود برای نسل من و مابقی، زندگی و آینده عزتمندی در نظر بگیرند. همواره انفعال وبیتفاوتی یک ملت نسبت به همدیگر باعث انحطاط یک جامعه میشود. ملت کشوری چون ایران با تمدنی کهن باید نسبت به حال و سرنوشت همدیگر احساس مسئولیت داشته باشند و این بیتفاوتی و بیمهری که در جامعه مشاهده میشود زیبنده سرزمین ایران نیست. لذا همچنان به نوشتن و گفتن باید ادامه داد تا گوش شنوایی پیدا شود. افرادی که مسنتر از نسل رها و گمشده من هستند همواره با ذوق و شوق از زیبایی شبهای تهران حرف میزنند و خاطره بازی میکنند، اما اتفاقات و رفتارهایی که من در این غروب تابستانی دریکی از خیابانهای تهران دیدم حکایت از حال خوب تهران ندارد. در مسیرم نخست با مشاهده ساختمان سفارت کشور عراق، تمامی خاطرات تلخ کودکی که یادآور سختیهای دوران جنگ بود در ذهنم به همراه خیل عظیمی از سؤال و ابهام زنده شد. به یاد همکلاسیهای جنگزده دوران ابتداییام افتادم. به یاد شهید شدن دانش آموزان مدرسه پیروز بهبهان در حمله موشکی. به یاد جانفشانی عباس دوران و تمامی مصیبتهای انسانی و مادی و معنوی جنگ افتادم. مگر میشود کسی همنسل من باشد و زخمهایش را فراموش کند. قدری جلوتر در مسیرم ساختمان وزارت دادگستری را با ظاهری ساکت و تشریفاتی دیدم. یاد تلاشها و زحمات بزرگمردی چون مرحوم میرزاعلیاکبرخان داور افتادم. نمیشود وکیلباشی و در چنین موقعیتهایی یادی از این مرد بزرگ نکنید. با خود گفتم ایکاش میتوانستم به عقب برگردم و در زمانه مرحوم داور سوگند وکالت یاد میکردم؛ چراکه نماد آن تدوین قانون مدنی است. با این فکر که اختیارات وزیر دادگستری در صیانت از حقوق و منافع ملت و کشور تا چه حد است به راه خود ادامه دادم که متوجه یک ساختمان با معماری متفاوت از این سالها شدم. ظاهر مدرنی نداشت اما انرژی مثبتی در خود به همراه داشت و سکوتی پررمزوراز بر محیط آن حاکم بود. گویی با انسان حرفها و درد دلها دارد. ظاهرش به سالن سینما میآمد و شاید کاربری هنری دیگری داشت. کنجکاو شدم از سکنه و اهل محل اطلاعاتی در خصوص آن داشته باشم که متأسفانه بر افسوسهای من اضافه شد. مردم شهری که پیشینه هنری و فرهنگی زیادی دارد، اطلاعات و علاقهای به موضوع نشان ندادند و فقط در جواب میگفتند ما در فکر سیر کردن شکم خانواده هستیم و چکار به سینما و هنر داریم. شاید پاسخ درستی داده باشند اما برایم قابلدرک نبود. در ادامه متوجه دختر خردسالی شدم که با جسمی ضعیف نشسته بر کارتنی در پیادهرو در حال مشق نوشتن و کار برای زنده ماندن بود. بدون هیچ هماهنگی و آمادگی قبلی از او که غرق در افکار و خیالپردازی بود عکس گرفتم. برای آن کودک خیالها بافتم از پولدار شدن و شاد زندگی کردن و... . مسیر را ادامه دادم که صحنهای عجیب و دردناک را مشاهده و باز با گوشی ثبت کردم. همین تصویر باعث نوشتن این چند خط ملال برانگیز شد. اولین بار بود که شاهد انسانی ایستاده در خواب عمیق بودم. کنجکاو شدم و به نزدیکش رفتم تا اگر نیاز به کمک دارد در حد توان کنارش باشم؛ اما دیدم سالم هست و در خواب عمیق. افسوسها و حسرتهای وجودم دیگر لبریز بود. تحمل این صحنه را نداشتم که انسانی خسته وناتوان در سرزمین خودش به میله آهنی تکیه زده و ایستاده در خواب است؛ و فاجعه اینکه هیچ رهگذری توجهی به او نداشت. خوش نداشتم مرد ایستاده در خواب را بیدار کنم. با اطمینان از سلامتش تنهایش گذاشتم به امید اینکه آرزوهای دستنیافتنی مثل شادی و رفاه خود و خانوادهاش را ببیند. به راه خود با اماواگرهای حلنشده در ذهن ادامه دادم تا شاید من هم خوابهای خوش ببینم.