سکوت
مژگان مسلمی (داستاننویس)برگشته بود و تقویمها بوی نم گرفته بودند. پشت سرم ایستاد رو به پنجرهای باز. نگاهش نکردم اما مو سفید کرده بود و صورتش را چین و چروکهای ریز و درشتی پوشانده بود. پیراهن سفید پوشیده و با کت و شلوار مشکی بدون خط. دستانم را به لبه پنجره فشار دادم تا لرزش دستانم را نبیند. پیراهنم در باد تکان میخورد و عطر همیشگیاش در هوا پیچیده بود. دستش را کمی جلو آورد به سمت شانهام اما منصرف شد و کمی عقبتر رفت. وقتی ساکت بود میدانستم حرفهای زیادی برای گفتن دارد. در چنین مواقعی به عادت مألوف دستهایش را میبرد در جیب شلوارش و با نگاهی بی حرکت به روبهرو نگاه میکرد. باد سردی به صورتم شلاق زد. پنجره را بستم. رفته بود و تنها تکهای کاغذ جا گذاشته بود:
حرف بزن، حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانیام!
حرف بزن، حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانیام!