نگاهی کوتاه به موقعیت حسین پناهی در شعر به مناسبت سالگرد درگذشتش
شاعری آگاه به «نمیدانم»هایش
سروش زارعی ( فعال فرهنگی)جایی خواندم که یکی از«فرزانگان نامدار»دلسوزانه(!) حسین پناهی را شاعری گرفتار تضاد میداند. یاد حکایت شیخ در درک شیرینی شیره افتادم. البته که شاعرجماعت، عموما گرفتار تضاد است وشاید همین نکته است که باعث میشود -به قول نیچه- در شراب خویش، تقلب کند.
منطق حاکم بر ذهن شاعر، با قوانین ثابت و واقعیات زندگی روزمره همسو نیست. شاعر/هنرمند، در زندگی انضمامی، ایدهها و آرمانهایی را تخیل میکند که عمدتا محقق نمیشوند؛ یعنی محققشدن یا نشدن آنها برای او الزاما موضوعیت ندارد بلکه برخورد شاعر/هنرمند با آن هستیشناسانه است، چونان خیر و شر، زندگی و مرگ، جبر و اختیار و ... همین چند قلم کافی است برای اینکه احساس و نگرش شاعر، درگیر فلسفههای اگزیستانسیالیستی، نهیلیستی یا حتی رواقیگری شود. کما اینکه تجربه تاریخی شاعران فیلسوفی همچون خیام ،حافظ و نیچه اینگونه بوده است.
شاعر/هنرمند/فیلسوف، به طور مداوم، کل هستی و منطق حاکم بر آن را زیر سوال میبرد؛ با رنج و مرگ و دریغ، دست و پنجه نرم میکند؛ در حسرت صلح، بر آرمانهای از دست رفته انسان، مویه میکند.
منطق آرمانگرای حاکم بر ذهن او نمیتواند چهارچوبها و قواعد زندگی عینی را بپذیرد، از اینرو این معشوق از دست رفته(آرمانگرایی) را تخیل میکند؛ گاه برای سرنوشت محتوم بشریت نسخه شادخواری میپیچد؛ چونان عمر خیام و گاه انسان را به امیدی موهوم حواله میدهد در عین ناامیدی؛ چونان ساموئل بکت در انتظار گودو. از اینروست که شاعر، بر تلی از پارادوکسها، گردهبهگرده میشود، گاه شوریده و گاه فسرده.
ذهن همه انسانها همواره با دریافتهای متضاد درگیر است. اما ذهن غیر شاعر، یک ذهن سانسورچی است که با تکیه بر منطق صوری، مناسبات رسمی زبان را منظم میسازد. در حالیکه منطق ذهن شاعر (در اینجا حسین پناهی) مبتنی بر حذف تمام انگارههای دروغ از عینیت زبان است. حسین پناهی به دریافتهای متضاد ذهن خویش وفادار بوده است.
شاعر، لحظه حال را خوب میشناسد، بنده دگرگونی احوال خویش در لحظات گوناگون زندگی است و شعر، حاصل تجربه همین احوال است.
بر اینهمه پارادوکس ذهن و عین، تضاد اخلاقی ناشی از عقل معاش را هم بیفزایید و زخم ترکشهای آن را، که شعر و هنر به سفارش مردم باشد یا باب میل متمولین، منتقدین و مافیای مطبوعات و نشریات ادبی و هنری.
گرفتاریهایی از این دست، هنرمند و شاعری چون حسین پناهی را، که هیچگاه نتوانست از این تضادها نجات یابد، به بایکوت دردناکی کشانید و از او چهرهای «ازوپ»گونه معرفی کرد که سرگردان عرصههای ادبیات و هنر بوده و هیچگاه در هیچ چهارچوب رسمی تاریخی گنجانده نشده است.
عموم شاعران و هنرمندان، از عصر رنسانس به این سو، گرفتار تضادهای فکری، روانی، اخلاقی و بالاخص مابعدالطبیعی بودهاند؛ حسین پناهی نیز مستثنا از این قاعده نبود.
او حتی نمیدانست که از این همه تناقض و تضاد رنج میبرد یا لذت؛ حتی ماهیت رنج و لذت نیز برای شاعری چون حسین پناهی کارکردهای دوگانه داشت. چرا؟ خودش هم نمیدانست! و میچسبید به همین «نمیدانمها» و همین میدانمها دریافت صادقانه او از زندگی بود، حسین پناهی تا آخر عمرش به دریافتهای خود، وفادار ماند.
و اما بررسی اینکه چرا شعر حسین پناهی در جمع نخبگان طراز اول و جوامع رسمی شاعران و فرزانگان نامدار(!) چندان نفوذ نکرد، مجال مفصلی میطلبد اما عجالتا به این اشاره بسنده کنیم که حسینپناهی هیچگاه به دنبال سنجاق کردن خود به هیچ دار و دستهای نبود، هرگز با مافیای فرهنگی یا دستهبندیهای سیاسی هیچ سروسری پیدا نکرد و هرگز شبیه هیچکس جز خودش نبود. بگذریم از رجالههایی که سالها از وجودش ارتزاق کردند اما هیچگاه نخواستند نام این انسان بزرگ، از حد و اندازه «حسین پناهی دژکوه» فراتر رود.
با اینهمه شعر حسین پناهی علیرغم تمام تنگنظریها، بایکوتها و سکوتهای نخبگان ادبیات و هنر، روشنفکران عرفی، و مافیای پرتبختر فرهنگی(!)، همواره هویتی مستقل دارد و به راستی «شعر» است. و حسین پناهی یکی از بزرگترین شاعران معاصر جهان ماست.
منطق حاکم بر ذهن شاعر، با قوانین ثابت و واقعیات زندگی روزمره همسو نیست. شاعر/هنرمند، در زندگی انضمامی، ایدهها و آرمانهایی را تخیل میکند که عمدتا محقق نمیشوند؛ یعنی محققشدن یا نشدن آنها برای او الزاما موضوعیت ندارد بلکه برخورد شاعر/هنرمند با آن هستیشناسانه است، چونان خیر و شر، زندگی و مرگ، جبر و اختیار و ... همین چند قلم کافی است برای اینکه احساس و نگرش شاعر، درگیر فلسفههای اگزیستانسیالیستی، نهیلیستی یا حتی رواقیگری شود. کما اینکه تجربه تاریخی شاعران فیلسوفی همچون خیام ،حافظ و نیچه اینگونه بوده است.
شاعر/هنرمند/فیلسوف، به طور مداوم، کل هستی و منطق حاکم بر آن را زیر سوال میبرد؛ با رنج و مرگ و دریغ، دست و پنجه نرم میکند؛ در حسرت صلح، بر آرمانهای از دست رفته انسان، مویه میکند.
منطق آرمانگرای حاکم بر ذهن او نمیتواند چهارچوبها و قواعد زندگی عینی را بپذیرد، از اینرو این معشوق از دست رفته(آرمانگرایی) را تخیل میکند؛ گاه برای سرنوشت محتوم بشریت نسخه شادخواری میپیچد؛ چونان عمر خیام و گاه انسان را به امیدی موهوم حواله میدهد در عین ناامیدی؛ چونان ساموئل بکت در انتظار گودو. از اینروست که شاعر، بر تلی از پارادوکسها، گردهبهگرده میشود، گاه شوریده و گاه فسرده.
ذهن همه انسانها همواره با دریافتهای متضاد درگیر است. اما ذهن غیر شاعر، یک ذهن سانسورچی است که با تکیه بر منطق صوری، مناسبات رسمی زبان را منظم میسازد. در حالیکه منطق ذهن شاعر (در اینجا حسین پناهی) مبتنی بر حذف تمام انگارههای دروغ از عینیت زبان است. حسین پناهی به دریافتهای متضاد ذهن خویش وفادار بوده است.
شاعر، لحظه حال را خوب میشناسد، بنده دگرگونی احوال خویش در لحظات گوناگون زندگی است و شعر، حاصل تجربه همین احوال است.
بر اینهمه پارادوکس ذهن و عین، تضاد اخلاقی ناشی از عقل معاش را هم بیفزایید و زخم ترکشهای آن را، که شعر و هنر به سفارش مردم باشد یا باب میل متمولین، منتقدین و مافیای مطبوعات و نشریات ادبی و هنری.
گرفتاریهایی از این دست، هنرمند و شاعری چون حسین پناهی را، که هیچگاه نتوانست از این تضادها نجات یابد، به بایکوت دردناکی کشانید و از او چهرهای «ازوپ»گونه معرفی کرد که سرگردان عرصههای ادبیات و هنر بوده و هیچگاه در هیچ چهارچوب رسمی تاریخی گنجانده نشده است.
عموم شاعران و هنرمندان، از عصر رنسانس به این سو، گرفتار تضادهای فکری، روانی، اخلاقی و بالاخص مابعدالطبیعی بودهاند؛ حسین پناهی نیز مستثنا از این قاعده نبود.
او حتی نمیدانست که از این همه تناقض و تضاد رنج میبرد یا لذت؛ حتی ماهیت رنج و لذت نیز برای شاعری چون حسین پناهی کارکردهای دوگانه داشت. چرا؟ خودش هم نمیدانست! و میچسبید به همین «نمیدانمها» و همین میدانمها دریافت صادقانه او از زندگی بود، حسین پناهی تا آخر عمرش به دریافتهای خود، وفادار ماند.
و اما بررسی اینکه چرا شعر حسین پناهی در جمع نخبگان طراز اول و جوامع رسمی شاعران و فرزانگان نامدار(!) چندان نفوذ نکرد، مجال مفصلی میطلبد اما عجالتا به این اشاره بسنده کنیم که حسینپناهی هیچگاه به دنبال سنجاق کردن خود به هیچ دار و دستهای نبود، هرگز با مافیای فرهنگی یا دستهبندیهای سیاسی هیچ سروسری پیدا نکرد و هرگز شبیه هیچکس جز خودش نبود. بگذریم از رجالههایی که سالها از وجودش ارتزاق کردند اما هیچگاه نخواستند نام این انسان بزرگ، از حد و اندازه «حسین پناهی دژکوه» فراتر رود.
با اینهمه شعر حسین پناهی علیرغم تمام تنگنظریها، بایکوتها و سکوتهای نخبگان ادبیات و هنر، روشنفکران عرفی، و مافیای پرتبختر فرهنگی(!)، همواره هویتی مستقل دارد و به راستی «شعر» است. و حسین پناهی یکی از بزرگترین شاعران معاصر جهان ماست.