قابها
مژگان مسلمی (داستاننویس)دست گذاشته بود روی زنگ. منتظر ماند. کلید انداخت و در را باز کرد. از بوی گردوخاک سرفهاش گرفت. عنکبوتی تارش را میتنید. کاشیهای حوضخانه به رنگ تیرهای درآمده بود. گلدانهای کنار حوض پر از علفهای هرز شده بودند. دوچرخه کوچک و زنگزدهای کنار درخت پیر خاک میخورد. درهال را باز کرد. مادر و پدر در قاب روبه روی در میخندیدند. چراغها را روشن کرد. ملافههای سفید را از روی مبلها کنار زد. گردوخاک به هوا بلند شد. دستی به آینه کشید. ساعت را از روی دیوار برداشت. به ساعت مچیاش نگاه کرد. با تیکتاک ساعت قدیمی آن را سر جایش گذاشت. پرده را کنار زد. نور تندی به اتاق تابید. سر برگرداند. روی طاقچه قاب عکسهای سیاهوسفید کوچک و بزرگی دیده میشد. عکس خودش را برداشت. کودک بود و کنار آبنمای بزرگی با دوچرخهاش ایستاده بود. دستش را به کمر زده بود و با دستی دیگر دوچرخه را نگهداشته بود. رو به دوربین میخندید. دستش لرزید. قاب عکسی را برداشت. عینک تهاستکانیاش را کمی جابهجا کرد. قاب عکس را جلوتر برد. دهساله بود و برادر کوچکترش کنارش ایستاده بود. شیطنت خاصی در چشمهایشان دیده میشد. لرزش دستانش بیشتر شد. ظهر تابستانی را به خاطر آورد که با برادر کوچکتر در حیاط خانه بازی میکرد. دعوایشان شد. هرکدام میخواست زودتر از دیگری سوار دوچرخه شود. سر برادرش را توی حوض فرو کرد. برادر کوچکتر سعی میکرد خلاص شود اما دستهای کوچکش حریف دست برادرش نمیشد. میگفت: بگو غلط کردم تا ولت کنم، بگو. دستش خسته شد. سر برادرش را رها کرد و دستهایش را تکیهگاه بدنش کرد. سرش را بالا برد و نفس عمیقی کشید. سرش را پایین آورد. برادر کوچکتر هنوز سرش توی حوض بود. با پا به پشت برادرش زد تا سرش را بالا بیاورد. پرت شد توی حوض و دمر روی آب حوض ماند. ترسید. پرید توی آب. مادرش جیغ کشید و کنار پلهها از هوش رفت. پدر کنار مادر روی زمین نشست و پیر شد. قاب عکس را به سینه فشرد. هقهق گریست. شانههایش میلرزید. روی زمین نشست. دستی کوچکی به شانهاش خورد. سرش نیم چرخی خورد. آب دهانش را بهزحمت قورت داد. صدای کودکانهای گفت: سلام خانداداش! دوچرخهام کو؟ حالا هر چهار نفر در یک قاب عکس میخندیدند و بوی عود و حلوا فضای خانه را پرکرده بود.