رویاهای یک دلفین
دلفین ساحلآبادیهمینالان که در کنج دفتر روزنامه رو به پنجرهای به ازدحام خیابان نشستهام و دارم به رؤیاهایم فکر میکنم، سردبیر را میبینم که انگار دارد سعی میکند به من بفهماند اصلاً رؤیاهای یک دلفین چه اهمیتی میتواند برای مخاطب پرمشغلهای که با هزار مسئله لاینحل و دردهای بیدرمان روبهروست داشته باشد؟!
انگار دارد به من میگوید دلفین جان (بر وزن احمق جان) انگار خودت را زیادی جدی گرفتهای!
زودتر صفحهات سیاه کن، بلند شو برو پی کارت، در این فصل کرونایی تلخ اینقدر جلوی پنجره به خیابان زل نزن و بگذار این اندک نسیم گاهبهگاه از میان این شرجی اندوهبار کمی نوازشمان کند!
من سعی میکنم کلافگی گرهخورده با خستگی و حتی افسردگی این آدم و حواریونش را بفهمم اما آخر یک دلفین هم یک دلفین است و رؤیاهای دلفینی خودش را دارد و حق دارد گاهی از خودش و رؤیاهایش بنویسد.
گو اینکه کمی هم عشقولانه و رمانتیک هم باشد...
راستش من دلفین ساحلآبادی هم این روزها سخت دلتنگم، دلم برای قدم زدن در ساحل دریا، دست در دست معشوقهام (از نوع عقدیاش) رقصان و ترانهخوان (با اخذ مجوز از مرکز مجوزات هنر و موزونات) بر ساحل نرم ساحل (با رعایت آداب و آیینهای مجاز ساحلآبادیها) تنگشده است. دلم برای خوردن یک ساندویچ فلافل با کاهو، ترشیجات و سایر مخلفات و نوشیدنیهای (حکما مجاز) بیدغدغه کرونا تنگشده است، دلم برای خندیدن با صدای بلند (بدون ایجاد مزاحمت و آلودگیهای صوتی) تنگشده است بیکرونا معقول برای خود دلفینی بودیم با آرزوهایی که در گوش معشوقه (ثبتی دفاتر رسمی) عشق قصه میکردیم و دوراز جان چه زمزمهها و نجواها که نداشتیم (که گوش شیطان کر: داشتیم!)...
آری! جانم برای شما بنویسد! آن روزها هنوز هوای داشتن کلبهای کوچک خیلی کوچک را در سر میپروراندیم، هنوز میشد با قرض و وام بانک و ازدواج و کمک بلاعوض سردبیر به دو کبوتر عاشق (دو دلفین عاشق و آرزومند) صاحب سرپناهی در کنج ساحل متروک پرخاطره عشق شد، اینقدرها هم بنبست و راههای مسدود نبود.
راستی ماندهام اگر کرونا نبود برباد رفتن امید این عاشقان زمانه را گردن کدام دیوار کوتاه، کدام ملعون مسئولیت ناشناس همچون تحریم و کرونا میانداختند؟!
تا خود از اتهامات عدیده مبری شوند؟!
بازهم سردبیر پیدایش شد!
این بار مثلاینکه دارد ذهن مرا اسکن میکند، تندخوانی میکند و همزمان نوشته مرا به چالش میگیرد که: آخر دلفین جان!(به همان معنای پیشگفته) بازهم که بند کردی به موضوع خانه و مسکن و سرپناه، آخر مگر هیچ سوژه دیگری نیست، مگر با قحطسالی سوژه روبهرو شدهای، چرا همهاش مسکن، سرپناه، از دغدغه این روزهای بورس بنویس، از اینها که هستیشان را قمار میکنند تا ضربهگیر ویرانی یک اقتصاد باشند.
من مجبورم این بار جوابش را بدهم هرچند دیگر ستوننویس ناهمدلی نباشم. آخر جناب سردبیر مگر هرم مازلو را انکار میکنی؟ نیاز به غذا و سرپناه مگر در آن پایینها تعریفنشده که حتی یک روباه، یک خرگوش و...از آن بهرهمند باشد چه برسد به یک دلفین...
اما این بحثها برای من دلفین خانه نمیشود. برویم سروته داستان را به هم بیاوریم و از تیررس نگاه منتقدانه سردبیر بگریزیم!
قطعنامه: رؤیا خوب است، رؤیا داشتن بخشی از زندگی است، رؤیا با کابوس این روزهای آلوده به کرونا فرق دارد در رؤیا گاهی من و دلفین موردعلاقهام یک سقف بالای سرمان داریم که ما را از گزند باد و باران محفوظ و مصون نگاه میدارد.
کابوس همین است که هرروز رؤیای خانه داشتن محالتر، دورتر و دست نایافتنیتر میشود.
نکته اخلاقی: گریه نکن دلفین ساحلآبادی! سرانجام برایت خانهای خواهم ساخت از جنس کلمات که از آجر ارزانتر است و سرانجام تو با محبوبهات در خانهای آرام خواهید گرفت، کی و کجایش را کسی از آینده نیامده است و خبری نیاوردهاند هنوز ...
تا آن روز بازهم رؤیا بنویس و نترس از هیچکس حتی سردبیر که چهبسا این رؤیا رؤیای صادقهای باشد در ازدحام این رؤیابینان بیخانمان که به تماشای شکلگیری بورس متری و در آینده شاید سانتیمتری مسکن برآمدهاند و این کابوس بیخانمانهاست در تقابل رؤیای بورسبازان املاک با کیسههای گشاد و طمع بیکرانهشان.
بنویس دلفین گمنام ساحلآباد شاید در ساحلآباد هم کسی به فکر بیفتد که فراتر از پرکردن کیسهاش میتواند فکر کند و کسی یا کسانی به فکر ساختن خانههایی از جنس همین رؤیاها و بهاندازه همین رؤیاها بیفتند تا عشق نمیرد، زندگی نمیرد و باغ امید دوباره پر شکوفه شود.
انگار دارد به من میگوید دلفین جان (بر وزن احمق جان) انگار خودت را زیادی جدی گرفتهای!
زودتر صفحهات سیاه کن، بلند شو برو پی کارت، در این فصل کرونایی تلخ اینقدر جلوی پنجره به خیابان زل نزن و بگذار این اندک نسیم گاهبهگاه از میان این شرجی اندوهبار کمی نوازشمان کند!
من سعی میکنم کلافگی گرهخورده با خستگی و حتی افسردگی این آدم و حواریونش را بفهمم اما آخر یک دلفین هم یک دلفین است و رؤیاهای دلفینی خودش را دارد و حق دارد گاهی از خودش و رؤیاهایش بنویسد.
گو اینکه کمی هم عشقولانه و رمانتیک هم باشد...
راستش من دلفین ساحلآبادی هم این روزها سخت دلتنگم، دلم برای قدم زدن در ساحل دریا، دست در دست معشوقهام (از نوع عقدیاش) رقصان و ترانهخوان (با اخذ مجوز از مرکز مجوزات هنر و موزونات) بر ساحل نرم ساحل (با رعایت آداب و آیینهای مجاز ساحلآبادیها) تنگشده است. دلم برای خوردن یک ساندویچ فلافل با کاهو، ترشیجات و سایر مخلفات و نوشیدنیهای (حکما مجاز) بیدغدغه کرونا تنگشده است، دلم برای خندیدن با صدای بلند (بدون ایجاد مزاحمت و آلودگیهای صوتی) تنگشده است بیکرونا معقول برای خود دلفینی بودیم با آرزوهایی که در گوش معشوقه (ثبتی دفاتر رسمی) عشق قصه میکردیم و دوراز جان چه زمزمهها و نجواها که نداشتیم (که گوش شیطان کر: داشتیم!)...
آری! جانم برای شما بنویسد! آن روزها هنوز هوای داشتن کلبهای کوچک خیلی کوچک را در سر میپروراندیم، هنوز میشد با قرض و وام بانک و ازدواج و کمک بلاعوض سردبیر به دو کبوتر عاشق (دو دلفین عاشق و آرزومند) صاحب سرپناهی در کنج ساحل متروک پرخاطره عشق شد، اینقدرها هم بنبست و راههای مسدود نبود.
راستی ماندهام اگر کرونا نبود برباد رفتن امید این عاشقان زمانه را گردن کدام دیوار کوتاه، کدام ملعون مسئولیت ناشناس همچون تحریم و کرونا میانداختند؟!
تا خود از اتهامات عدیده مبری شوند؟!
بازهم سردبیر پیدایش شد!
این بار مثلاینکه دارد ذهن مرا اسکن میکند، تندخوانی میکند و همزمان نوشته مرا به چالش میگیرد که: آخر دلفین جان!(به همان معنای پیشگفته) بازهم که بند کردی به موضوع خانه و مسکن و سرپناه، آخر مگر هیچ سوژه دیگری نیست، مگر با قحطسالی سوژه روبهرو شدهای، چرا همهاش مسکن، سرپناه، از دغدغه این روزهای بورس بنویس، از اینها که هستیشان را قمار میکنند تا ضربهگیر ویرانی یک اقتصاد باشند.
من مجبورم این بار جوابش را بدهم هرچند دیگر ستوننویس ناهمدلی نباشم. آخر جناب سردبیر مگر هرم مازلو را انکار میکنی؟ نیاز به غذا و سرپناه مگر در آن پایینها تعریفنشده که حتی یک روباه، یک خرگوش و...از آن بهرهمند باشد چه برسد به یک دلفین...
اما این بحثها برای من دلفین خانه نمیشود. برویم سروته داستان را به هم بیاوریم و از تیررس نگاه منتقدانه سردبیر بگریزیم!
قطعنامه: رؤیا خوب است، رؤیا داشتن بخشی از زندگی است، رؤیا با کابوس این روزهای آلوده به کرونا فرق دارد در رؤیا گاهی من و دلفین موردعلاقهام یک سقف بالای سرمان داریم که ما را از گزند باد و باران محفوظ و مصون نگاه میدارد.
کابوس همین است که هرروز رؤیای خانه داشتن محالتر، دورتر و دست نایافتنیتر میشود.
نکته اخلاقی: گریه نکن دلفین ساحلآبادی! سرانجام برایت خانهای خواهم ساخت از جنس کلمات که از آجر ارزانتر است و سرانجام تو با محبوبهات در خانهای آرام خواهید گرفت، کی و کجایش را کسی از آینده نیامده است و خبری نیاوردهاند هنوز ...
تا آن روز بازهم رؤیا بنویس و نترس از هیچکس حتی سردبیر که چهبسا این رؤیا رؤیای صادقهای باشد در ازدحام این رؤیابینان بیخانمان که به تماشای شکلگیری بورس متری و در آینده شاید سانتیمتری مسکن برآمدهاند و این کابوس بیخانمانهاست در تقابل رؤیای بورسبازان املاک با کیسههای گشاد و طمع بیکرانهشان.
بنویس دلفین گمنام ساحلآباد شاید در ساحلآباد هم کسی به فکر بیفتد که فراتر از پرکردن کیسهاش میتواند فکر کند و کسی یا کسانی به فکر ساختن خانههایی از جنس همین رؤیاها و بهاندازه همین رؤیاها بیفتند تا عشق نمیرد، زندگی نمیرد و باغ امید دوباره پر شکوفه شود.