پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


ترک سیگار

رسول اسدزاده
نیمه شب‌ها که بی‌خوابی به سرم می‌زند می‌روم روی تراس تا ویوی ابدی را که مشاور املاک بر آن تاکید داشت نگاه کنم. چشم‌انداز روبه‌رو انتهای بزرگراه همت و جنگل چیتگر است. تعداد چرا‌غ‌های روشن در برجِ مجاور زیادتر شده، حواسم به نقطه نارنجی‌رنگی که در تاریکی شب در یکی از طبقات بالای بیست پیداست، جلب می‌شود. نقطه نارنجی رنگی که گاهی نورانی‌تر می‌شود. شب‌های قبل هم آن نقطه نارنجی رنگ را دیده‌ام، چراغی در آپارتمانش روشن نیست. تنهایی در ارتفاع شصت هفتاد متری ایستاده و ذره‌هایی از خودش را به آسمان شب فوت می‌کند.
چقدر دوست دارم بدانم در دود سیگار او چیست. تنهایی است، رنجِ حیات است، بارِ هستی است یا انتظار؟ آدم که تنهایی در دلِ تاریکی سیگار بعد از مستی و سرخوشی نمی‌کِشد... .
از وقتی سیگار را ترک کردم مطمئن شدم که آدمی برای گذرانِ عمر به یک افیون نیاز دارد. افیونِ هر کس با دیگری متفاوت است. آدم‌ها باید چیزی داشته باشند تا خوره‌های روح‌ را به آن بسپارند و دقایق و ساعت‌ها و روزهای سمجِ دیرگذرِ زندگی را با آن افیون به هم وصله پینه کنند تا بشود اسمش را گذاشت گذرانِ عمر.
افیون من سیگار بود که حالا نیست، مثل یک معشوقه‌ کم توقع و بی‌زبان او را به یکباره کنار یک خیابان رها کردم و رفتم.
یک روز و ناگهانی به خاطر عفونت ریه سیگار را ترک کردم. پزشکی که ویزیتم کرد گفت من اگر نصیحت بلد بودم پسر خودم را ترک می‌دادم، ولی با این ریه‌ها اگر به پنجاه سالگی برسی باید باقی عمرت را به دنبال مداوا باشی، همین حرف کافی بود تا مهم‌ترین تِ زندگی‌ام بشود ترک سیگار.... می‌گویند وقتی کسی می‌میرد، تمام زندگی‌اش مانند نگاتیوی عجیب از جلوی چشم آدم عبور‌ می‌کند. وقتی سیگار را ترک کردم کل سال‌هایی که دود این شیء غریب را می‌مکیدم از جلوی چشمم عبور کرد. سیگار بود که پس از چندین سال می‌مُرد یا من؟
گاهی دلم برای آن مزه تلخ که لای دندان‌ها و روی پرزهای زبانم به‌جا می‌ماند، تنگ‌ می‌شود. به نشئگی آزاردهنده‌ سیگارِ ناشتا، به رخوتِ خوشایند یک سیگارِ خوش کامِ بعد از یک چای در یک عصرِ بارانی، به ته‌سیگاری پرت شده پس از یک انتظار طولانی، به صدای کبریت در تاریکیِ مطلقِ شبِ پشت بام، به پیاده‌روی‌های احمقانه‌ در نیمه شب‌های تنهایی در جست‌وجوی سیگار فروشِ شب کنار خیابان‌های تهران. به بوی گازِ فندکِ چخماق تمام کرده به سیگارهایی که از فرط حواس‌پرتی سروته روشن می‌شد، به عمیق‌ترین پُک زندگی پسِ فراغت از یک عشقِ اَلکن... به سیگار بعد از خاکسپاری پدربزرگم، به سیگارِ بعد از شنیدنِ بزرگ‌ترین «نه» زندگی‌ام روی نیمکت‌های پارکِ لاله. به بوی زننده و تهوع‌آوری که لای انگشتان و لباسم می‌نشست وقتی هوا سرد بود، به خوشی دوبرابر پس از یک لبِ تر.... تِ اتفاق افتاد، چهار سال است که اتفاق افتاده، گاهی چقدر جایش خالی بوده آن هَلاهِلِ وفادار آن زَهره که آدم تمام درد و رنج‌های زندگی‌اش را قاطیِ دودش به هوا می‌سپارد.
آدم‌ها برای فرار از غربت دست به دامن یک معشوقه بی‌زبان‌ می‌شوند که یک روز بشود او را بی‌خبر گذاشت و رفت. معشوقه‌ای که در سکوت و آرامش و به تدریج گزند خودش را به جان آدمی می‌زند و تا ابد به یادگار‌ می‌گذارد... . آه‌‌ای گذرانِ دودآلودِ عمر،‌‌ای افیونِ ترک شده.