پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


خاطره

نوید حمیدی ( داستان‌نویس)
امروز جشنواره فیلم شروع می‌شود و بچه‌های کلاس ترجیح دادند به صف عریض و طویل فروش بلیت بپیوندند و سرماخوردگی‌شان را تمدید کنند و تا آخر زمستان بهانه برای دررفتن و پیچاندن کلاس داشته باشند. دل خجسته‌ای دارند به خدا. سرمای قبل از ظهر دیوانه کننده است. داشتم رفتار خودم با باقی همکلاسی‌هایم را مقایسه می‌کردم که صدای بلند خسته نباشید، چند مرتبه از انتهای راهرو به گوشم رسید.
لحظاتی بعد دیدم مردی میان‌سال با بی‌شمار وسیله‌ای که در دستانش دارد، به سمتم می‌آید. از سنگینی وسایلش، خودش را به‌مانند بدن‌سازها تکان می‌دهد و قدم به جلو می‌گذارد. می‌توان حدس زد که او استاد کلاس است. خواستم کمکش کنم که موجی از دانشجو از کلاس خارج می‌شوند و حالا پشت سرش دارند او را به‌مانند یک مربی فوتبال همراهی می‌کنند. سکوت دقایق قبل راهرو، جایش را به همهمه دانشجویان داده و بلااستثنا، همه در حال صحبت هستند. یکی از دانشجویان که احتمالاً خیلی اهل علم و دانش است، خودش را از لابه‌لای جمعیت به‌سختی به استاد می‌رساند و شروع به پرسیدن سؤال می‌کند. استاد خمیده‌تر شده و گردن کج می‌کند تا در شلوغی جمعیت، صدایش را بهتر بشنود. جمعیت حالا از کنارم رد می‌شود. خودم را کنار می‌کشم تا بینشان گرفتار نشوم. انتهای این موج جمعیت، چند دانشجو با فاصله از باقی دانشجویان دارند خودشان را به در خروجی می‌رسانند. چهره تمام دانشجویان زیر نگاه دقیقم ثبت و بررسی شد، اما او را ندیدم.
حدس می‌زنم این بار هم نفر آخر کلاس باشد. از شوفاژ گرم راهروی دانشکده خودم را جدا می‌کنم و به سمت کلاسش می‌روم. صدای گفت‌وگوی دو نفر را می‌شنوم. در کلاس را کامل باز می‌کنم و می‌بینم صدا از ته کلاس است. شخصی پشت‌اش به من است و دارد با کسی حرف می‌زند که چهره‌اش معلوم نیست و احتمالاً جلویش نشسته. حدس می‌زنم خودش باشد. کمی بالاتنه‌ام را کج می‌کنم. صورت نفر دوم را می‌بینم و متوجه حضورم می‌شود. با سلام کردن به من، دوستش را مجبور می‌کند واکنش نشان داده و به سمتم برمی‌گرد‌د. خواهرم من را به دوستش معرفی می‌کند.
- داداشمه.
جلوتر می‌روم و به هر دوی‌شان سلام می‌کنم. از شدت لرزشم تعجب کردند.
- سعید هستم.
بازم که تو نفر آخری؟ نمی‌خوای بیای؟ از صحبت‌های خواهرم می‌فهمم آخرای بحثش است و معطل نخواهم ماند. از چند روز قبل برای امروز با خواهرم سیمین قرار گذاشتیم تا وسایل موردنیازش برای دانشگاه را بخریم. دوستش نیز مشتاق نشان داده و اعلام می‌کند که او هم خواهد آمد. سوار تاکسی می‌شویم و صندلی جلو می‌نشینم. راننده دنده یک- دو را به سه نرسانده به مقصد می‌رسیم. چقدر زود رسیدیم. منتظر نظرشان نمی‌مانم و به سرعت خودم کرایه هر سه نفرمان را پرداخت می‌کنم.
این اولین برخورد من با خاطره بود و باور نمی‌کردم به سرعت عاشقش بشوم. حالا چند ماهی از تاریخ ازدواج‌مان می‌گذرد و داریم برای ادامه تحصیل خاطره به سوئد و رفتن‌مان برنامه‌ریزی می‌کنیم. زندگی عجیب‌تر از آن است که بشود باور کرد. شاید اگر آن روز، از سرمای هوا قرارم را با خواهرم کنسل می‌کردم و در خانه می‌ماندم او را نمی‌دیدم و این اتفاق شیرین و زیبا برایم رقم نمی‌خورد. خوشحالم آن روز، تنبلی نکردم.