پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


اعترافِ آخر

رسول اسدزاده
دکترها که جوابش کردند همه کار کردیم تا بویی نبرد، اما همان تلاش‌ها بود که شامه مستنطق پیر را حساس کرد. آدم‌ها‌ وقتی می‌خواهند چیز مهمی را پنهان کنند دست‌به‌کارهایی می‌زنند که خودبه‌خود آن راز مگو فاشِ جهان می‌شود. بیماری تاروپود پیرمرد را هم رد کرده بود. تنها توصیه پزشک معالجش این بود که بیشتر کنارش باشیم و سعی کنیم به او خوش بگذرد. سر زدن‌هایمان به خانه سالمندان منظم و زیاد شده بود. پیرمرد یک‌عمر تمام مستنطق شهربانی و اداره آگاهی بود و خدا می‌داند از زیر زبان چه کسانی چه اعترافاتی که نگرفته بود. در خلال همین رفت‌وآمدها و تقلاها خلقیات پدرم به‌شدت پریشان شد. هر پیشنهادی از رفتن به ویلای دماوند تا منتقل شدن به منزل خواهرم سهیلا را با فحش و کفر و بدوبیراه پاسخ می‌داد. تنها چیزی که بین ما توانسته بود ارتباط باریکی حفظ کند وعده‌های تریاکی بود که دو روز یک‌بار برای او مهیا می‌کردیم. از وقتی‌که شصتش خبردار شده بود که آفتاب لب بام شده، توانش برای درد کشیدن ته کشیده بود. روزهای آخر دچار توهمات غریبی شده بود، هم سراغ مادرم را می‌گرفت و هم خاطراتی پراکنده و بی‌سروته از اقرار گرفتن‌هایش در اداره آگاهی می‌پراند. بچه که بودیم خوی نظامی‌گریِ پدرم دمار از روزگار من و خواهر و برادرهایم درمی‌آورد. گاهی زبان تلخ و دست بزنش مادر خدابیامرزم را هم می‌گزید، ولی مادرم برخلاف ما هیچ‌وقت به روی خودش نمی‌آورد. فقط او را قسم می‌داد سهیلا را نزنَد. می‌گفت: «دختر که از بچگی کتک بخورد به سرکوفت عادت می‌کند و فردا سر سفره هر الدنگی که بنشیند جیکش درنمی‌آید. دخترمو نزن مرد!» همیشه شکایتش را به خاله و مادربزرگم می‌برد و می‌گفت نانِ نظمیه‌چی خوردن همین است، باید تاوانش را بدهم، این آجان‌ها و نظمیه‌چی‌ها صبح تا شب با لوطی و دزد و حرومی سروکار دارند، چه‌کار کنم که خلقش شده مثل سگِ دروازه جهنم. عصر یک روز نیمه‌ابری بود. در حیاط خانه سهیلا روی ویلچر نشسته بود و مانند همیشه زمین و زمان را با زبان تندوتیزش به صلابه کشیده بود و در مقابل خوردن دارو مقاومت می‌کرد. عکس مادرم را گذاشته بود روی پاهایش و سرش غر می‌زد. شب که دورش جمع شده بودیم درحالی‌که سهیلا در دهانش کاهو سکنجبین می‌گذاشت، با چشم‌هایی غریب که انگار ترس تمام جهان درون مردمک‌هایش جمع شده، همه‌مان را نگاه کرد و گفت اسمتان را بگویید. مثل سربازهایی که برای حضوروغیاب اسم خودشان را داد می‌زنند یکی‌یکی اسم‌هایمان را گفتیم، دستی به سر و روی همه‌مان کشید و گفت سهیلا کنارش دراز بکشد. سر خواهرم را روی سینه‌اش گذاشت و با موهایش بازی کرد، برایش لالایی خواند و از او پرسید دختر بابا از من نمی‌ترسی؟ سهیلا گفت نه بابا نمی‌ترسم، پرسید دختر بابا منو بخشیده؟ سهیلا درحالی‌که بغضش بی‌صدا ترکیده بود، گفت خیلی وقته بخشیدمت بابا....
آخرین اعتراف‌گیریِ پدرم بود.