ترجیح میدهم این کار را نکنم
حسن اکوانیان (نویسنده)شخصیتهای داستانهای ملویل سختکوش و جنگندهاند و در شرایط دشواری زندگی میکنند. داستان «بارتلبی محرر» هرمان ملویل با معرفی مختصری از محضرداری که خود راوی است و کارمندان دفترخانه به نامهای بوقلمون، منگنه و زنجبیل- که هر یک اسمهای جالبی دارند- آغاز میشود. دفتر کاری که در طبقه فوقانی عمارت شمارهی... والاستریت واقعشده است.
«عرض کنم به خدمتتان که فعالیت اصلی من- یعنی تنظیم قباله و انتقالنامه و هرگونه سند محرمانه- پسازآنکه به سمت محضرداری منصوب شدم، گسترش یافت. کار محررها بسیار زیاد شد. نهتنها ناگزیر بودم کارکنان دفترم را به تلاش وادارم، بلکه به نیروی جدید هم احتیاج پیدا کردم. در پاسخ به آگهیام، یک روز صبح، مرد جوانی بیحرکت در آستانه دفترم که به علت گرمای تابستان باز بود، ایستاد. اکنون هم میتوانم او را دقیقاً در همان هیاتی که نخستین بار دیدم مجسم کنم: آراستگی رنگباخته، نزاکت رقتانگیز، تنهایی و پریشانی علاج ناپذیر! بارتلبی بود.»
بعد از گفتوگوی کوتاه مرتبط باقابلیتها و تجربیات کاریاش، او را استخدام کرد. در آغاز بارتلبی انسانی پرکار و جدی بود و شب و روز یکبند مینوشت. یکی از کارهای محرری این بود که هر رونوشت، کلمه به کلمه، مطابق متن اصلی باشد. هنگامیکه دو محرر یا بیشتر در دفتری کار کنند، معمولاً در مقابله اصل با رونوشت یکدیگر را یاری میدهند. بهاینترتیب که یکی از روی رونوشت میخواند و دیگری نسخه اصلی را نگاه میکند.
سه روز بعد از استخدام بارتلبی، رئیس یا همان سردفتر میخواهد که نسخهای را مقابله کند، پس بارتلبی را صدا میزند تا این کار را انجام دهند. بارتلبی در جواب با لحنی بس ملایم و قاطع میگوید: «ترجیح میدهم این کار را نکنم.»
نویسنده با اولین گفتن (ترجیح میدهم نه) ذهن خواننده را برای همراه شدن با داستان درگیر میکند و خیلی از علتهای نه گفتن در ذهن خواننده مرور میشود؛ اما این نه گفتن بارتلبی آن نه گفتنهایی نیست که در ذهن خواننده شکل میگیرد.
در گیرودار رفتار بارتلبی و رئیسش و در مجادله و کشمکشی نفسگیر ادامه داستان به فضاهای دیگری کشیده میشود تا مخاطب را با یکی از بزرگترین چالشهای روحی و روانی آماده کند. در اینجا ما برخلاف بیشتر تصورهای رایج با رئیسی بسیار مهربان روبهرو هستیم که درکی وصفنشدنی دارد و بهجای برخورد قهری با بارتلبی به دنبال چرایی نه گفتن بارتلبی میگردد؛ اما هر چه جلوتر میرود چیزی دستگیرش نمیشود و این (ترجیح میدهم نه)های بارتلبی همچنان و هرروز ادامه دارد. بهطوریکه رئیس نگران میشود که نکند این جمله وارد ادبیات دیگر کارمندان شود که تا حدودی همین اتفاق هم میافتد. در یک روز تعطیل یکشنبه که دفتردار اسناد حقوقی میخواهد به کلیسا برود، تصمیم میگیرد بین راه سری هم به دفتر کارش بزند. میبیند که کلید در جاکلیدی در نمیچرخد و گویی کسی آنطرف در قرار دارد. بارتلبی در را باز میکند و بالباس راحتی با نگاهی به دفتردار از او میخواهد تا آماده شدنش، چند دوری در خیابانهای اطراف بزند. بعد از برگشتن به دفتر متوجه میشود بارتلبی رفته است و با کنجکاوی و دقت کردن به وسایل توی دفتر و پتوی مچاله شده زیر میز بارتلبی متوجه میشود که بارتلبی شبها در دفترخانه میخوابد. از اینجای داستان به بعد و با اتفاقاتی که میافتد تقریباً میشود پی برد که نه گفتنهای بارتلبی چه دلیلهایی میتواند داشته باشد. به قول دلوز: بارتلبی همان عزبی کافکا است که کافکا در موردش گفته است: «تنها همان قدری زمین دارد که پاهایش اشغال میکنند، تنها بهاندازه پابندی که دودستش بتوانند دورش حلقه شوند» در قسمتهایی از داستان ذهن خواننده از سؤال و جواب ندادنهای رئیس و بارتلبی تا حدودی خسته میشود و هر آن منتظر است که بارتلبی جوابی بدهد تا خواننده خوشبین بتواند سرنخی از زندگی او به دست بیاورد.
بعد از گفتوگوی کوتاه مرتبط باقابلیتها و تجربیات کاریاش، او را استخدام کرد. در آغاز بارتلبی انسانی پرکار و جدی بود و شب و روز یکبند مینوشت. یکی از کارهای محرری این بود که هر رونوشت، کلمه به کلمه، مطابق متن اصلی باشد. هنگامیکه دو محرر یا بیشتر در دفتری کار کنند، معمولاً در مقابله اصل با رونوشت یکدیگر را یاری میدهند. بهاینترتیب که یکی از روی رونوشت میخواند و دیگری نسخه اصلی را نگاه میکند.
سه روز بعد از استخدام بارتلبی، رئیس یا همان سردفتر میخواهد که نسخهای را مقابله کند، پس بارتلبی را صدا میزند تا این کار را انجام دهند. بارتلبی در جواب با لحنی بس ملایم و قاطع میگوید: «ترجیح میدهم این کار را نکنم.»
نویسنده با اولین گفتن (ترجیح میدهم نه) ذهن خواننده را برای همراه شدن با داستان درگیر میکند و خیلی از علتهای نه گفتن در ذهن خواننده مرور میشود؛ اما این نه گفتن بارتلبی آن نه گفتنهایی نیست که در ذهن خواننده شکل میگیرد.
در گیرودار رفتار بارتلبی و رئیسش و در مجادله و کشمکشی نفسگیر ادامه داستان به فضاهای دیگری کشیده میشود تا مخاطب را با یکی از بزرگترین چالشهای روحی و روانی آماده کند. در اینجا ما برخلاف بیشتر تصورهای رایج با رئیسی بسیار مهربان روبهرو هستیم که درکی وصفنشدنی دارد و بهجای برخورد قهری با بارتلبی به دنبال چرایی نه گفتن بارتلبی میگردد؛ اما هر چه جلوتر میرود چیزی دستگیرش نمیشود و این (ترجیح میدهم نه)های بارتلبی همچنان و هرروز ادامه دارد. بهطوریکه رئیس نگران میشود که نکند این جمله وارد ادبیات دیگر کارمندان شود که تا حدودی همین اتفاق هم میافتد. در یک روز تعطیل یکشنبه که دفتردار اسناد حقوقی میخواهد به کلیسا برود، تصمیم میگیرد بین راه سری هم به دفتر کارش بزند. میبیند که کلید در جاکلیدی در نمیچرخد و گویی کسی آنطرف در قرار دارد. بارتلبی در را باز میکند و بالباس راحتی با نگاهی به دفتردار از او میخواهد تا آماده شدنش، چند دوری در خیابانهای اطراف بزند. بعد از برگشتن به دفتر متوجه میشود بارتلبی رفته است و با کنجکاوی و دقت کردن به وسایل توی دفتر و پتوی مچاله شده زیر میز بارتلبی متوجه میشود که بارتلبی شبها در دفترخانه میخوابد. از اینجای داستان به بعد و با اتفاقاتی که میافتد تقریباً میشود پی برد که نه گفتنهای بارتلبی چه دلیلهایی میتواند داشته باشد. به قول دلوز: بارتلبی همان عزبی کافکا است که کافکا در موردش گفته است: «تنها همان قدری زمین دارد که پاهایش اشغال میکنند، تنها بهاندازه پابندی که دودستش بتوانند دورش حلقه شوند» در قسمتهایی از داستان ذهن خواننده از سؤال و جواب ندادنهای رئیس و بارتلبی تا حدودی خسته میشود و هر آن منتظر است که بارتلبی جوابی بدهد تا خواننده خوشبین بتواند سرنخی از زندگی او به دست بیاورد.