پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


در جست‌وجوی زمان از دست رفته

دلفین ساحل‌آبادی
گفتم: ستون ناهمدلی به خاطر حفظ فاصله اجتماعی تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
گفت: مگر نگفته‌اند از این ستون تا آن ستون فرج است.
گفتم: حالا همه‌چیز تغییر پیداکرده است، خیلی‌ها کسی یا چیزی، به نام فرج را به خاطر نمی‌آورند، فصل فصل فراموشی است و کرونا بیدادگرانه دارد بشین و پاشو را دیکته می‌کند.
گفت: دلفین ساحل‌آبادی کجاست؟!
گفتم: آخرین بار که دیدمش نسخه‌ای پزشکی در دست، نمی‌دانم توی سرش می‌زد یا می‌رقصید! دنبال دارویش که نایاب بود می‌گشت. این یادداشت را اشتباهی برایم واتساپ کرده است:
آری، درست آمده‌ام، همین‌جاست! گیرم نام خیابان‌ها عوض‌شده باشند، من هم که برای خودم مهندس راه و ساختمانی شده‌ام، هی از صبح راه می‌روم و به ساختمان‌های بلند و این برج‌ها که برج نمرود را در ذهنم تداعی می‌کنند نگاه می‌کنم، قیافه‌ام را ببین! به علامت تعجب شبیه‌ترم تا یک دلفین در حاشیه ساحل‌آباد، القصه خاک برای مارسل پروست خبر نبرد، در جست‌وجوی خبری خوب، در پی یافتن دارویی ...
این نسخه را که هرروز به دست می‌گیرم باید روزی قاب کنند و در موزه شهر بگذارند و در ذیل آن بنویسند: گشتم نبود، نگرد نیست!
همین روز گذشته به خیابان ظهیرالاسلام رفتم، چه فرق می‌کند شاید هم خیابان ناصرخسرو قبادیانی مروزی ... . بلی درست است حافظه اسمی‌ام چندان خوب نیست ولی فکر می‌کنم همین خیابان بود، داروخانه‌ای واقع در نبش خیابان که حالا شده است مرکز نهادینه‌سازی نایابی داروهای خاص! یا مرکز لطفاً سؤال نفرمایید نداریم یا هرگز نبوده است، نیست، گشته‌ایم ما.
دخترک با چشمان آبی، پیراهن صدفی‌رنگ متمایل به سپید با شال آبی روشن آنجا نشسته بود، خودش بود! خود خودش! اما پس آن پیرزن چشم آبی با آن عینک ته‌استکانی، در ته آن دالان عریض ...او کیست؟! گفتم ببخشید مادرتان دارند کتاب داروهای ژنریک کمیاب را مرور می‌کنند؟ خندید خیلی ملیح مثل خنده‌اش در همان دوردست‌های زمان گم‌شده! گفت نه دارد کتاب در جست‌وجوی زمان گمشده مارسل پروست را تورق می‌کند، می‌خواهید به او سری بزنید؟ دالان تاریک و دراز بود! صدا آنجا می‌پیچید و پژواک عجیبی داشت... آه اینجا روزی شهری، خاطره‌ای، خیابانی، لبخندی...وقتی بازگشتم دخترک آنجا نبود! حتماً خاطره‌ای بوده است.
این‌طوری است دیگر، گاهی آدم پرتاب می‌شود درون خاطره‌ها، حالا نمی‌دانم آن دخترک به زمان معاصر این روزهایم پرتاب‌شده بود یا من به آن زمان‌های دور آن روزهایی که به‌جای این نسخه نایاب، نسخه ساختن جهانی آرمانی در دست‌هایم بود، روزهایی که فتح قله‌ها را دوست داشتم، کوه و قله‌های برفی را دوست داشتم و دریا را به خاطر چشم‌های آبی همین دخترک دوست داشتم... آه گفتی دریا دلم!
گفتم: نکنه به طمع چاپ این یادداشت خصوصی‌اش افتاده‌ای؟!
گفت: تنها نگرانی‌ام ساختار ستون است تو می‌گویی برای پایان‌بندی قطعنامه‌ای و نتیجه اخلاقی‌اش چه کنم؟!
گفتم: من که می‌دانم نمی‌توانم تو را منصرف کنم اما می‌دانم اگر دلفین ساحل‌آبادی بود، تصویری از نسخه را به نمایش می‌گذاشت و می‌نوشت:
گشتم، نبود، نگرد، نیست!
و درنتیجه‌گیری اخلاقی‌اش می‌نوشت: چه کسی گفته است دارو کمیاب است اتفاقاً دارو فراوان است، اما در قفل و بند احتکار پول‌پرستان است ضمن این‌که برخی بت‌پرستان (حالا پول‌پرست) دارو را به دلار می‌فروشند و در سبد حقوق بازنشستگی من از دلار خبری نیست و آن از این هم کمیاب‌تر است...
اما از شما چه پنهان در نکته‌اش لابد می‌نوشت: در عوض ساده‌لوحانه و بسیار ساده‌دلانه می‌گویم خدا را چه دیدی شاید روزی بت‌پرستان به خدا گراییدند. شاید روزی سلامتی به تن این خیابان و خاطره‌ها برگردد. شاید روزی دوباره آن پرنده که از قلب‌ها گریخته و پری شادخت شعرمان ایمانش نامید دوباره به لانه‌هایشان بازگردند...
و راستش همین جست‌وجوست که مرا زنده نگه‌داشته است.
جست‌وجو برای قطعه‌ای از خاطره‌های گم‌شده، زمان‌های ازدست‌رفته، یا همین دخترک چشم آبی که آنجا در خاطره‌هایم نشسته و مرا نگاه می‌کند و این زمان سپری‌شده، این پیرزن غرغروی چشم آبی دوست داشتنی اما بهانه‌گیر را در ته آن دالان عریض را از خاطرم می‌برد. چه کنم زمان دارد همین‌طوری کش می‌آید، نمی‌دانم کدام قطعه‌اش زمان گمشده و ناپیدا در غبارهاست و کدام قطعه‌اش زمان پیدایی این کابوس‌هاست که همین حالا دارم با چشمان خودم می‌بینم‌شان با چشمان خودم، خود خودم و این چشم‌های دریارنگ که نسب مرا به دریاها و دلفین‌ها و آبی‌های اقیانوس‌های بیکرانِ می‌رساند.