معدوم و ایجاد هراکلیتوسی در«اهانت به تماشاگر» پیترهاندکه
محبوب موسوی ( منتقد هنری)اهانت به تماشاگر اثری است سراسر بر پایه احترام. آنجا که حقیقت را مستقیماً در روی انسان میکوبد، آیا این کوبش چه چیزی جز احترام به ساحت هستی انضمامی اوست. آنجا که انسان در معنای هستی خویش درمیماند و روی به شناخت تنها ابزار خود یعنی من وجودی میآورد بسترگاه نمایشنامه هاندکه است. آنچه میخوانیم یا میبینیم به گفته خود تنها کلمه است. ما تنها با شما حرف میزنیم بیآنکه تمهید تئاتری اندیشیده باشیم. این همان چیزی است که بهصورت مداوم رودرروی تماشاگر بازگفت میشود. تماشاگری که در این اثر نه تماشاگر که خودسازنده و نظامدهنده به ماهیت این اثر است.
در این رودررویی نظمی است؛ نظمی هراکلیتوسی از معدوم و ایجاد. آنجا که از زمان میگوید و تماشاگر را سهیم، به وجودآورنده و کشنده زمان میداند، این مرگ و زندگی دوباره هراکلیتوسی است که موقعیت و جسارت چنین رویکردی نسبت به انسان را به وجود میآورد؛ انسانی که در دامان معدوم شدن جز مرگ لحظه پیش رو ندارد و از همینرو هرچه پیش میرویم صحنه و بازیگران در ازل هستند و تماشاگر در آینده است و به گذشته چشم دوخته. آیا این دایره که هاندکه در صفحه بیستوهشت، ساختار نمایش خود را که بیوقفه مدرن مینماید بر مبنای آن کلاسیک عنوان میکند خود نظمی بر پایه هستی در حصار درآمده انسان نیست؟ هستیای که سعی در تخفیف رنج خود دارد، اما همواره پیش روی خود است اکنون آنچه را دامن زننده به این رنج است در روبهوی خود به چالش میطلبد. لختی در زمان و شجاعت خویش را در بیامنیتی در انحصار جهان دیوانه یافتن چیزی است که هاندکه در سرتاسر این اثر سعی دارد تماشاگر را با آن مواجه کند. در صفحات بیست و سوم و بیست و چهارم تماشاگر را در نظم جمعی فرض میکند، خالی از خود. تنها متوسل شده به جمعی و زنده از قبل این اتصال. اینجا اریک فروم را به یاد میآورم، آنجا که انسان به وجود آورنده چرخه قدرت را نیز دربند و گریزان از آزادی میخواند. اجتماعی خالیشده از فردی که هاندکه به سویش انگشت میکشد، همان انسان فرو کاسته شده و ترسان در مقابل آزادی حقیقی فروم است. شما جمعی هستید که لفظی دارید. شما برای چشمهایتان بهجایی نیاز دارید. اگر پرده بسته شود رفتهرفته احساس تنگی میکنید. دیگر موقع بسته بودن پرده در وسط معرکه قرار ندارید. دیگرکسی نیستید. دیگر با خود تنها نیستید.
این مایه آرامش شماست؛ اما هاندکه میکوشد با تحقیر و اهانتی احترامبرانگیز و یادآوری حقیقت انضمامی انسان در بستر معدوم و ایجاد هراکلیتوسی او را به آزادی دعوت کند. حتی به قیمت پرتاب شدن گوجهفرنگی بهسوی خویش. حتی به قیمت تئاترِ بیتئاتر؛ تئاتری که خطر مردگی در پیش دارد. این است بستر جهان هاندکه، بیآنکه نیازی به دکوری باشد یا لباس یا گریم یا نور یا ابزار صحنه تئاتری است که تنها در کلام گستره خویش را مییابد و با قدرت تماشاگر خویش را مصادره میکند؛ زیرا او که بازیگرش که بازیگر نیست و حقیقت است، پیش از ورود تماشاگران خود را آماده این حقیقت کرده است که یکایک آنها میتوانند ترککننده این صحنه یکتا باشند. آنها میتوانند نخواهند و بگریزند از این معرکه حقیقتیابی تاریخی؛ اما آیا انسان تا کجا میتواند در برابر باز خویشیبینی خود روی برگرداند؛ بنابراین او احتمال میدهد در مقابل انفجار هستی در سالن تئاتر عده بیشماری به صحنه حقیقت چشم بدوزند.
در این رودررویی نظمی است؛ نظمی هراکلیتوسی از معدوم و ایجاد. آنجا که از زمان میگوید و تماشاگر را سهیم، به وجودآورنده و کشنده زمان میداند، این مرگ و زندگی دوباره هراکلیتوسی است که موقعیت و جسارت چنین رویکردی نسبت به انسان را به وجود میآورد؛ انسانی که در دامان معدوم شدن جز مرگ لحظه پیش رو ندارد و از همینرو هرچه پیش میرویم صحنه و بازیگران در ازل هستند و تماشاگر در آینده است و به گذشته چشم دوخته. آیا این دایره که هاندکه در صفحه بیستوهشت، ساختار نمایش خود را که بیوقفه مدرن مینماید بر مبنای آن کلاسیک عنوان میکند خود نظمی بر پایه هستی در حصار درآمده انسان نیست؟ هستیای که سعی در تخفیف رنج خود دارد، اما همواره پیش روی خود است اکنون آنچه را دامن زننده به این رنج است در روبهوی خود به چالش میطلبد. لختی در زمان و شجاعت خویش را در بیامنیتی در انحصار جهان دیوانه یافتن چیزی است که هاندکه در سرتاسر این اثر سعی دارد تماشاگر را با آن مواجه کند. در صفحات بیست و سوم و بیست و چهارم تماشاگر را در نظم جمعی فرض میکند، خالی از خود. تنها متوسل شده به جمعی و زنده از قبل این اتصال. اینجا اریک فروم را به یاد میآورم، آنجا که انسان به وجود آورنده چرخه قدرت را نیز دربند و گریزان از آزادی میخواند. اجتماعی خالیشده از فردی که هاندکه به سویش انگشت میکشد، همان انسان فرو کاسته شده و ترسان در مقابل آزادی حقیقی فروم است. شما جمعی هستید که لفظی دارید. شما برای چشمهایتان بهجایی نیاز دارید. اگر پرده بسته شود رفتهرفته احساس تنگی میکنید. دیگر موقع بسته بودن پرده در وسط معرکه قرار ندارید. دیگرکسی نیستید. دیگر با خود تنها نیستید.
این مایه آرامش شماست؛ اما هاندکه میکوشد با تحقیر و اهانتی احترامبرانگیز و یادآوری حقیقت انضمامی انسان در بستر معدوم و ایجاد هراکلیتوسی او را به آزادی دعوت کند. حتی به قیمت پرتاب شدن گوجهفرنگی بهسوی خویش. حتی به قیمت تئاترِ بیتئاتر؛ تئاتری که خطر مردگی در پیش دارد. این است بستر جهان هاندکه، بیآنکه نیازی به دکوری باشد یا لباس یا گریم یا نور یا ابزار صحنه تئاتری است که تنها در کلام گستره خویش را مییابد و با قدرت تماشاگر خویش را مصادره میکند؛ زیرا او که بازیگرش که بازیگر نیست و حقیقت است، پیش از ورود تماشاگران خود را آماده این حقیقت کرده است که یکایک آنها میتوانند ترککننده این صحنه یکتا باشند. آنها میتوانند نخواهند و بگریزند از این معرکه حقیقتیابی تاریخی؛ اما آیا انسان تا کجا میتواند در برابر باز خویشیبینی خود روی برگرداند؛ بنابراین او احتمال میدهد در مقابل انفجار هستی در سالن تئاتر عده بیشماری به صحنه حقیقت چشم بدوزند.