دوران سرخوشی، دوران ناخوشی
مرتضی فخری قاضیانی (داستاننویس)-«آقا منو سوار میکنی؟! کرایه ندارما؟»
با لبخند و اشارهام نشست و راه افتادیم. دو سه چرخی با موتور که رفتیم، برای اینکه صدام به پشت و به گوشش برسه، بلند گفتم: «بله دیگه! خرید، مریدتو کردی و حتماً یه ناهار مفصل هم زدی به بدن؛ به ما که رسیدی، پول کرایه نداری!» با همون لحن خواهشی آمیخته با اثبات بیگناهیاش گفت: «نه جون خودم، این خرت و پرتا رو از خیّری گرفتم و میبرم واسه بچههام» دو تا ساک بزرگ پاکتی تر و تمیز دستش بود.
پرسیدم: «حالا چی هست؟»
گفت: «هیچی بابا، دو جفت کفش و لباس دستدوم! فکر کردی چیه، نویه؟ خیّرم، خیّرای قدیم!»
و خندید...
من هم خندهام گرفت و گفتم: «اصلاً قدیما خیّری نبود، چون نیازی به خیّر نبود! همه توانگر بودند و خوش!»
به تأیید، سر تکان داد و گفت: «آی گفتی!»
با لبخند و اشارهام نشست و راه افتادیم. دو سه چرخی با موتور که رفتیم، برای اینکه صدام به پشت و به گوشش برسه، بلند گفتم: «بله دیگه! خرید، مریدتو کردی و حتماً یه ناهار مفصل هم زدی به بدن؛ به ما که رسیدی، پول کرایه نداری!» با همون لحن خواهشی آمیخته با اثبات بیگناهیاش گفت: «نه جون خودم، این خرت و پرتا رو از خیّری گرفتم و میبرم واسه بچههام» دو تا ساک بزرگ پاکتی تر و تمیز دستش بود.
پرسیدم: «حالا چی هست؟»
گفت: «هیچی بابا، دو جفت کفش و لباس دستدوم! فکر کردی چیه، نویه؟ خیّرم، خیّرای قدیم!»
و خندید...
من هم خندهام گرفت و گفتم: «اصلاً قدیما خیّری نبود، چون نیازی به خیّر نبود! همه توانگر بودند و خوش!»
به تأیید، سر تکان داد و گفت: «آی گفتی!»