بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


مصائب ترامپ برای میتراخانم

رسول اسدزاده
آشپزخانه در زیرزمین مسجد است. هُرم شدید گرما به همراه بوی کباب و برنج و روغن از ورودی تا پایین راه پله‌ها به صورتم می‌خورَد. میتراخانم پشت تلفن‌ها گلوله شده و سگرمه‌هایش درهم است. یک چشمش به دیگ‌های برنج قفل شده یک چشمش لیست سفارش‌ها را روی میز پیشخوان دنبال می‌کند. صدای سلامم را که می‌شنود می‌گوید:«هان باز زنت قهر کرد رفت شهرستان اومدی سراغ دست پخت من؟» سعی می‌کنم صورتم را لای لبخند دروغینی پنهان کنم. با لحنی جّدی می‌گوید اگر جلوی این رفتن‌ها را نگیرم، یکی از رفتن‌های همسرم بی‌بازگشت خواهد شد. می‌گویم «میتراخانم آخرش منشی برای مغازه‌ات نگرفتی.» چشم‌های زاغ و مصمم‌اش را می‌چرخاند به طرفم، «هوا وکار اینجا جونِ سخت می‌خواد، کسی که هم برنج دم کنه، هم کف اینجارو بشوره، هم جواب تلفن بده، سرش هم به کارش باشه، کم گیر میاد.»
می‌گویم«‌میتراخانم سَرِکیسه رو یکم شل کن آدمش پیدا می‌شه.» عکس دخترش را قاب کرده گذاشته کنار تلفن‌ها، از ساعت ده و نیم رگبار تماس‌ها شروع می‌شود. چند سال پیش که دخترش لاتاری گرین کارت برنده شد، میتراخانم گل از گلش شکفته بود. با چنان شور و شوقی از رفتن او به آمریکا حرف می‌زد که انگار قرار بود دخترش به کره ماه پا بگذارد. خُلق و خویش نسبت به اولین سال‌هایی که مشتری او شدم تنگتر شده است. در سال‌های نخستین آمدنم به تهران بعد از یکی دوماه که گیج و ویلان بودم و از خوردن ساندویچ و کنسرو لوبیا و... غمباد گرفته بودم، دست پخت او بود که کمی مزه زندگی‌ام را تغییر داد. تا قبل از ازدواج هفته‌ای پنج بار دست پخت او را می‌خوردم. گپ وگفت‌هایی که لابه‌لای گرفتن سفارش تا آماده شدن غذا بین من و میتراخانم شکل می‌گرفت، یک سلسله از اتفاقات قابل ذکر از زندگی هر دویمان را شکل داده بود.
از وقتی دخترش از ایران رفته گردن لاغرو صورت استخوانی و ابروهایی که با تتو بازسازی کرده او را شبیه به مرغ مینایی کرده که دچار پَرکَن شدن و خودخوری شده است. بی‌دلیل به کباب‌پز و پیک موتوری و مشتری پرخاش می‌کند، عطر و بوی هیچ برنجی را نمی‌پسندد، مدام کارگر و پیک موتوری عوض می‌کند و تنها آدم دست نخورده‌ای که برایش مانده سرآشپزش است.
می‌گویم «میتراخانم دخترت قرار نیست به ایران سر بزند؟» قیافه‌اش طوری درهم می‌رود که انگار یک کف دست زاج سق زده، می‌گوید «به‌خاطر اوضاع آمریکا می‌ترسد پایش را از آنجا بیرون بگذارد. تازه دوره دکترایش را شروع کرده، من هم راضی نیستم به‌خاطرمن برگردد. خدا کند این مردک لندهور دور بعد رای نیاورد.»
می‌رود سراغ یکی از تابه‌های بزرگ که روغنش حسابی داغ شده، ماهی‌های آرد مالی شده را می‌اندازد داخل روغن، صدایش قاطی جلیز ولیز ماهی می‌شود، چیزی به یکی از زن‌ها می‌گوید و ‌می‌رود سراغ زرشک و برنج زعفرانی، کفگیر را به برنج فرو ‌می‌کند و بر‌می‌گردد سمت میز تلفن، قد و قواره ریزو فرزش امسال کمی کُند شده، ‌می‌گویم«‌میتراخانم ایشالا ترامپ رای نیاره خودتم بتونی بری پیش دخترت.»
دو پُرس برنجِ خالی ‌می‌آورد، به سرآشپز ‌می‌گوید کمی آب خورشت هم بریزد روی برنج‌ها، پشت سرم میان پله‌ها مردی با صورت چرک‌مُرده ایستاده که از سرو رویش پیداست خیابان خواب است، برنج‌ها را ‌می‌دهد به دست من ‌می‌گوید او را رد کنم برود. غذای من را هم کشیده، دوست ندارد به حرف زدن ادامه دهد، سرآشپز دست از کار کشیده زیر هود بزرگ و پر سروصدا سیگار دود ‌می‌کند. هنوز دهان باز نکرده‌ام که ماست موسیر و دلستر استوایی را ‌می‌چپاند داخل پلاستیک و به همراه غذا می‌دهد به من....