ایران و مسئله توسعه
احسان خانمحمدی ( دانشجوی دکترای جامعهشناسی)روشنفکران مشروطه از نخستین کسانی بودند که درخاورمیانه اندیشیدن به توسعه را کلید زدند. روشن است که دستوپنجهنرمکردن با این مسئله درایران، از سابقه بسیاری نسبت به مللِ همسایه برخوردار است.
جوامعِ توسعه یافته کنونی همچون ژاپن، کره جنوبی و کشورهای موسوم به ببرهای آسیا تنها چنددهه است که اندیشه توسعه را مطرح کردهاند و همزمان به توسعه اقتصادی و سیاسی دست یافتهاند. پس گیرِ کار کجاست که با این سابقه طولانیِ اندیشه، هنوزبه توسعه نرسیدهایم؟ آیا اصولاً بین اندیشه و توسعه رابطهای وجود دارد؟ به عبارت دیگرآیا هرجامعهای که از سابقه طولانیِ اندیشیدن برخوردار باشد، توسعه یافتهتر است؟
اگرچنین است، چرا ایران هنوز به توسعه دست نیافته است؟ درمقابل، اگرچنین نیست، چرا این حجم از تأکید بر ارتباط تفکر و توسعه درآثار اندیشمندان به چشم میخورد؟
گسترهای از آثارگوناگون، همچون آثار داوری اردکانی وجود دارند که تأکیدشان بر ضرورتِ وجودِ تفکر فلسفی برای نیل به توسعه و دموکراسی است. اندک صداهایی هم درکشور وجود دارد که این معادله را نابسنده دانسته و بر دگرگونیِ آن توجه دارند. علی میرسپاسی از آندسته پژوهشگران است که با رد تقلیلگرایی، برضرورتِ تقدم دموکراسی بر فلسفه تأکید میکند.
از سوی دیگر، روانشناسیِ موجود درکشور که اغلب پهلو میزند به روانشناسیِ عامهپسندِ تجاری، ریشه توسعهنیافتگی را در ویژگیهای روانشناختیِ افراد جستوجو میکند.
اندیشمندانی مثل داوری اردکانی را جریان فرهنگی واندیشمندانِ قائل به نقش افراد در توسعه، چون مصطفی ملکیان را جریان روانشناختی مینامم. درمقابلِ ایندو، جریانِ اجتماعی را قرارمیدهم که آن را میتوان با آثارعلی میرسپاسی شناخت. از بین سه جریانِ موجود، جریانِ اجتماعی به کلی نادیده گرفته شده است.
جان کلامِ جریان فرهنگی آن است که تا زمانی ما به سطحی از پیشرفت در اندیشه و فرهنگ، دست نیابیم، توسعه یافته نخواهیم شد.
به طورتجربی میتوان نابسندهبودنِ آنها را نشان داد؛ دو نیمکره شمالی و جنوبی با وجود تشابهات فرهنگیِ بسیار، تفاوتهای چشمگیری درمیزان توسعه یافتگی دارند. در ادامه این استدلال، میتوان گفت ایران کشوری است با تاریخی دوهزارساله از فرهنگ و تفکر، اما با سطحی بسیار پایین از توسعه. درمقابل، ببرهای آسیا به عنوان جوامعی توسعهیافته، در سطحی بسیار پایین از اندیشه و فرهنگ نسبت به ایران قرار دارند.
این استدلال را میشود بیشتر ادامه داد اما تا همینجا برای مقصودمان کافی است. بر این اساس نخستین ادعای من آن است که نمیتوان گفت فرهنگ و تفکر تقدمی ضروری بر توسعه دارند.
اما جریان روانشناختی، حلقه مفقوده جوامع توسعهنیافته را در انگیزه پیشرفت، خودپنداره، اعتماد به نفس و اموری ازایندست میدانند. به بیانِ آنها اگر جامعه ما پیشرفته نیست، به علتِ آن است که ما مردمانی تنبل، بدون انگیزه پیشرفت، با خودپنداره ضعیف و بدون اعتماد به نفسِ کافی هستیم. آنها به همینصورت، راهحلِ مسئله را در تقویت خصایص روانشناختیِ افراد میدانند. این استدلال از نقایص بسیاری رنج میبرد؛ یکی اینکه به شدت تقلیلگراست؛ چرا که افراد را در خلأ میبیند، گویی که انسانها در نسبت با بسترهای اجتماعی، تافتههایی جدا بافته هستند. نقیصه دیگرِ آن را میتوان درهمسویی با نظام حاکم و محافظهکاریِ سادهانگارانه آن دانست. آنها نوک تیز انتقاد را نه به سمتِ بسترهای اجتماعی اقتصادی و سیاسی بلکه به سمتِ افراد نشانه میروند. بنابراین اصلاحِ ساختارها ونهادهای موجود ضرورتی ندارد؛ همینکه افراد تغییرکنند، نهادها نیز تغییر میکنند.
بنابراین دومین ادعای من آن است که جریان روانشناختی نمیتواند تبیینگرِ قابل قبولی برای مسئله توسعهنیافتگیِ جامعه ایران باشد.
اما مهمتر از همه، جریان اجتماعی است که با وجود قدرتِ تبیینِ آن درپاسخ به پرسشِ توسعه، موردِ بیمهریِ بسیار قرارگرفته است. این جریان معتقد است که بیش و پیش از هرچیز باید به سراغ بسترِ اجتماعی و بهویژه نهادهای هرجامعه رفت و برای نیل به توسعه هم باید سراغ اصلاح نهادهای آن جامعه رفت؛ اما مسئله آن است که نهادها به همین سادگی قابل اصلاح یا تغییر نیستند. نهادهای سیاسی و اقتصادی حاصل مسیر نامقدرتاریخ و انباشت تدریجی هستند. ازاینرو بسیار سادهانگارانه است تصورکنیم میتوانیم به راحتی نهادها را به سمت توسعه تغییر دهیم.
با این تفاسیر یک نکته روشن است که نه خصایص روانشناختی و نه فرهنگ و فلسفه، هیچکدام بر توسعه تقدم ندارند. براساس رویکردِ جریان اجتماعی، دموکراسی مقدم بر فلسفه است. اما در پاسخ به پرسشِ«چه باید کرد؟» هنوزپاسخی شُستهورُفته و قطعی ندارد و روشن است که غنای این جریان وابسته به توجه گسترده به آن است.
جوامعِ توسعه یافته کنونی همچون ژاپن، کره جنوبی و کشورهای موسوم به ببرهای آسیا تنها چنددهه است که اندیشه توسعه را مطرح کردهاند و همزمان به توسعه اقتصادی و سیاسی دست یافتهاند. پس گیرِ کار کجاست که با این سابقه طولانیِ اندیشه، هنوزبه توسعه نرسیدهایم؟ آیا اصولاً بین اندیشه و توسعه رابطهای وجود دارد؟ به عبارت دیگرآیا هرجامعهای که از سابقه طولانیِ اندیشیدن برخوردار باشد، توسعه یافتهتر است؟
اگرچنین است، چرا ایران هنوز به توسعه دست نیافته است؟ درمقابل، اگرچنین نیست، چرا این حجم از تأکید بر ارتباط تفکر و توسعه درآثار اندیشمندان به چشم میخورد؟
گسترهای از آثارگوناگون، همچون آثار داوری اردکانی وجود دارند که تأکیدشان بر ضرورتِ وجودِ تفکر فلسفی برای نیل به توسعه و دموکراسی است. اندک صداهایی هم درکشور وجود دارد که این معادله را نابسنده دانسته و بر دگرگونیِ آن توجه دارند. علی میرسپاسی از آندسته پژوهشگران است که با رد تقلیلگرایی، برضرورتِ تقدم دموکراسی بر فلسفه تأکید میکند.
از سوی دیگر، روانشناسیِ موجود درکشور که اغلب پهلو میزند به روانشناسیِ عامهپسندِ تجاری، ریشه توسعهنیافتگی را در ویژگیهای روانشناختیِ افراد جستوجو میکند.
اندیشمندانی مثل داوری اردکانی را جریان فرهنگی واندیشمندانِ قائل به نقش افراد در توسعه، چون مصطفی ملکیان را جریان روانشناختی مینامم. درمقابلِ ایندو، جریانِ اجتماعی را قرارمیدهم که آن را میتوان با آثارعلی میرسپاسی شناخت. از بین سه جریانِ موجود، جریانِ اجتماعی به کلی نادیده گرفته شده است.
جان کلامِ جریان فرهنگی آن است که تا زمانی ما به سطحی از پیشرفت در اندیشه و فرهنگ، دست نیابیم، توسعه یافته نخواهیم شد.
به طورتجربی میتوان نابسندهبودنِ آنها را نشان داد؛ دو نیمکره شمالی و جنوبی با وجود تشابهات فرهنگیِ بسیار، تفاوتهای چشمگیری درمیزان توسعه یافتگی دارند. در ادامه این استدلال، میتوان گفت ایران کشوری است با تاریخی دوهزارساله از فرهنگ و تفکر، اما با سطحی بسیار پایین از توسعه. درمقابل، ببرهای آسیا به عنوان جوامعی توسعهیافته، در سطحی بسیار پایین از اندیشه و فرهنگ نسبت به ایران قرار دارند.
این استدلال را میشود بیشتر ادامه داد اما تا همینجا برای مقصودمان کافی است. بر این اساس نخستین ادعای من آن است که نمیتوان گفت فرهنگ و تفکر تقدمی ضروری بر توسعه دارند.
اما جریان روانشناختی، حلقه مفقوده جوامع توسعهنیافته را در انگیزه پیشرفت، خودپنداره، اعتماد به نفس و اموری ازایندست میدانند. به بیانِ آنها اگر جامعه ما پیشرفته نیست، به علتِ آن است که ما مردمانی تنبل، بدون انگیزه پیشرفت، با خودپنداره ضعیف و بدون اعتماد به نفسِ کافی هستیم. آنها به همینصورت، راهحلِ مسئله را در تقویت خصایص روانشناختیِ افراد میدانند. این استدلال از نقایص بسیاری رنج میبرد؛ یکی اینکه به شدت تقلیلگراست؛ چرا که افراد را در خلأ میبیند، گویی که انسانها در نسبت با بسترهای اجتماعی، تافتههایی جدا بافته هستند. نقیصه دیگرِ آن را میتوان درهمسویی با نظام حاکم و محافظهکاریِ سادهانگارانه آن دانست. آنها نوک تیز انتقاد را نه به سمتِ بسترهای اجتماعی اقتصادی و سیاسی بلکه به سمتِ افراد نشانه میروند. بنابراین اصلاحِ ساختارها ونهادهای موجود ضرورتی ندارد؛ همینکه افراد تغییرکنند، نهادها نیز تغییر میکنند.
بنابراین دومین ادعای من آن است که جریان روانشناختی نمیتواند تبیینگرِ قابل قبولی برای مسئله توسعهنیافتگیِ جامعه ایران باشد.
اما مهمتر از همه، جریان اجتماعی است که با وجود قدرتِ تبیینِ آن درپاسخ به پرسشِ توسعه، موردِ بیمهریِ بسیار قرارگرفته است. این جریان معتقد است که بیش و پیش از هرچیز باید به سراغ بسترِ اجتماعی و بهویژه نهادهای هرجامعه رفت و برای نیل به توسعه هم باید سراغ اصلاح نهادهای آن جامعه رفت؛ اما مسئله آن است که نهادها به همین سادگی قابل اصلاح یا تغییر نیستند. نهادهای سیاسی و اقتصادی حاصل مسیر نامقدرتاریخ و انباشت تدریجی هستند. ازاینرو بسیار سادهانگارانه است تصورکنیم میتوانیم به راحتی نهادها را به سمت توسعه تغییر دهیم.
با این تفاسیر یک نکته روشن است که نه خصایص روانشناختی و نه فرهنگ و فلسفه، هیچکدام بر توسعه تقدم ندارند. براساس رویکردِ جریان اجتماعی، دموکراسی مقدم بر فلسفه است. اما در پاسخ به پرسشِ«چه باید کرد؟» هنوزپاسخی شُستهورُفته و قطعی ندارد و روشن است که غنای این جریان وابسته به توجه گسترده به آن است.