پدر! مادر! ما متهمیم!
حسن دادخواه (فعال مدنی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2450
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


آخرین نامه به ماریا

نوید حمیدی(نویسنده)

امروز هم زنده ماندم و خبری از مرگ نیست.انگار من در امنیت کامل هستم و تمام دوستانم را مرگ با خود از این دنیا می‌برد. در نامه قبل که نمی‌دانم خواندی یا نه از روبرت برایت گفتم. پسر قد بلند و استخوانی که آن‌قدر لاغر است که پوست تنش روی بدنش سنگینی می‌کند و وقتی لباسش را درمی‌آورد دنده‌هایش بیرون می‌زند و چهره نازیبایی را به وجود می‌آورد.امروز او هم رفت.در آغوش من خوابیده بود که از دنیا رفت.همگی در خواب بودیم که خمپاره کنار کمپ ما اصابت کرد و وقتی چشمانم را باز کردم در تاریکی شب،فقط دود می‌دیدم.سمت تختخوابش رفتم و صدای جان دادنش را شنیدم.کنار تخت افتاده بود، بغلش کردم تا فرصتی برای حرف زدن بشود کاغذی را به سمتم گرفت و گفت این را به همسرش کاترین بدهم.خودش هم می‌دانست که باید برود. ماریا؛می‌ترسم این نامه، نامه‌ی آخرمان باشد. می‌ترسم وقتی به دستت برسد خبری از من نباشد.می‌ترسم تمام این انتظار به عمرمان قد ندهد و از این دنیا بروم بدون اینکه دوباره تو را ببینم. چهره‌ات را فراموش کردم و تنها عکسی را که با خود آورده بودم مدتی می‌شود که گم کرده‌ام. نمی‌دانم هنوز آن خالِ رو چانه‌ات هست یا نه؟هنوز هم مثل قبل لاغر هستی یا بالاخره توانستی کمی چاق بشوی؟از شهر چه خبر؟هنوز هم برف‌های سخت و طاقت فرسایش را زمستان‌ها روانه خانه‌هایمان می‌کند؟ یادت می‌آید آخرین بار آدم برفی درست کردن‌مان را؟تو مُدام می‌لرزیدی و دستانت از شدت سرما قرمز شده بود و برفِ آب شده به لای دستکش ابریشمی‌ات رفته بود.من فقط می‌خندیدم و می‌گفتم که با ها کردن همه چیز درست می‌شود و تو می‌گفتی دیوانه! درست نمی‌شود. آن روز، آخرین باری بود که چند ساعت در کنار هم بودیم و یک دلِ سیر با هم معاشرت کردیم. نگران پدرت بودی و مجبور بودی زود به خانه برگردی تا نگران نشود.لحظه آخر فقط از تو خواستم که بگذاری چند ثانیه‌ای بیشتر نگاهت کنم و بعد رفتی.
این‌جا خبری از این تعبیرهای زیبا و شاعرانه نیست.این‌جا به جای تو؛ مهمانِ توپ،تانک و خمپاره هستم.این‌جا یک ثانیه غفلت یعنی مرگ.دیروز می‌خواستم خودزنی کنم و از دنیا بروم. کلاهم را برداشته بودم و آماده بودم که از سمتِ آلمان‌ها تیری روانه سَرم بشود و از شَرِ این دنیای لعنتی راحت بشوم.چند ثانیه ایستاده بودم جلوی خاکریز و به حرف‌های بقیه اهمیتی نمی‌دادم.همین روبرت نجاتم داد.وقتی پایم را کشید، محکم با صورت به کف زمین برخورد کردم. وقتی کفِ زمین بودم گلوله‌های آلمان‌ها، از بالای سَرَم به سرعت رد می‌شد و احساس می‌کردم شاید تنها یک لحظه با مرگ فاصله داشتم.یا شاید الان از دنیا رفته‌ام و این‌ها تصورات من است.اما از دنیا نرفته بودم و تصوراتم نبود.از خانواده‌ات چه خبر؟‌برادرت در چه حالی است؟تصویر او هم از ذهنم رفته است.حالا به خوردن سوپ‌هایی که درست می‌کردی راضی‌ام و از زندگی چیز بیشتری نمی‌خواهم.وقت کم است و همین حالا هم در تاریکی چادر؛در یک گوشه قایم شده‌ام و این نامه را می‌نویسم.بیشتر از این فرصت نیست.امیدوارم این نامه به دستت برسد.
دوست‌دار تو توماس،26جولای 1940، مرز لهستان/آلمان.