کجا را دارم که بروم؟
فیض شریفی (نویسنده و منتقد)معلوم است که جهان همیشه بر مراد تو نمیچرخد. سالهای بعد از ۸۵ کتابهایم خوب فروش میرفت. ناشر به من گفته بود: «کبکت خروس میخونه،توی یک هفته رکورد زدی، روی دست شاملو بلند شدی داریم شش تا کتاب دوم را به چاپخونه میبریم، این دفعه سه هزارنسخه میزنیم.»آن روز اصغر مهدی زادگان، باقلو پلوی مبسوطی به ما داد و من هم فردا صبح پاتیل بزرگی آش از نیکوصفت خریدم و به کارگران و نمونهخوان های انتشارات دادم. صبح سه شنبه بود، سری به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران زدم و در مسیر، تاسیان بازی ام گل کرد.همین جا در سال های ۵۴ تا ۵۹ با خیلی قدم میزدهام؛ با حسین منزوی، محمد قاسم زاده، باستانی پاریزی، نادر نادرپور، حس هنرمندی، نصرت رحمانی، اخوان ثالث،هما ناطق،سيمين دانشور،بهرام بیضایی، هوشنگ گلشیری و همین استاد شفیعی کدکنی که میخواهم الان به کلاسش بروم. استاد من را در بغل گرفت و گفت: «تو اینجا چه میکنی؟چندین هزار سال نوری است که تو را ندیده ام،فردا بیا ناهار خیابان میرداماد...»داستان ما هم همین بود.قدرت قائم مقام، کلید دفتر وکالتش را به من داده بود.گاهی شبها پیش علیشاه مولوی میخوابیدم،گاهی پیش شمس بیتوته میکردم، گاهی در انتشارات ابتکارنو،در جلسات شعر سیدعلی صالحی شرکت میکردم و هنگامی به انتشارات«آهنگ دیگر» میرفتم و با حافظ موسوی و شهاب مقربین کل کل میکردم و زمانی سری به مسعود خیام میزدم و در رشت به خانه نصرت رحمانی...
وقتی حال و احوال کتاب خوب نباشد، حال آدم بد میشود. اکنون هيجده سال و زمانی همین حدود از آن سالها و ماهها و روزها میگذرد، شاید هم بیشتر...وقتی استاد کدکنی از پرینستون برگشت، میرداماد را کوفته بودند و ۶۰۰۰جلد کتابش را به کدکن منتقل کرده بودند. ما هم از آن پس کجدار و مریز ایشان را اینجا و آنجا میدیدیم.گوش های استاد سنگین شده بود.علیشاه مولوی هم پس از چندی آخرین پیاله را بالا زد و خرقه را وانهاده بود و مرکز بسط و بست و خوابگاه شاعران سرگردان را تعطیل کرده بود.«چهار تکبیر زدم یکسره بر هرچه هست...»ارشاد اسلامی هم انتشارات آهنگ دیگر را تخته کرده بود.پایگاه سوم ما هم منهدم شده بود. نصرت درست میگفت:«این گونه بود انقراض سلسله مردان/وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید/یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد.» اینها کم از کافههای پاریس و کافه فیروز و کافه نادری و کافههای دیگر قبل از انقلاب نبود.آخرین سنگر ما هم دولتسرای شمس بود، آنجا نیز هم پس از رجعت بزرگ بانوی شاعر از ماورای بحار، تعطیل شد.وقتی کتاب نباشد هر جای جهان تعطیل میشود.امسال به نمایشگاه کتاب تهران رفتم، سوت و کور بود، برهوت بود. «برهوتی شده دنیا که تا چشم کار میکنه مرده ست و گور.»هر کس به زور یک سر عبای ما را در دست گرفته بود که به غرفه ما بیا و عکسی بگیر،حرفی بزن، شاید مردم قدم رنجه کنند.فکر میکردند علی آباد هم شهری است.نسل جوان از ما دیگر حمایت نمیکند، ما کدام کتاب را برای آنها نوشته ایم؟چه کردهایم برای این نسل سرگردان؟هرچه میبینم کتابهای ترجمه رمانهای قدیمی و دیوانهای قطور شاعرانی است که شکستهای سهگانه را تجربه کردهاند و مرثیه گوی وطن مرده خود بودهاند:«چمدان ام را میبندم/بسته ام.»،«به کجای این شب تاریک بیاویزم قبای ژنده خود را؟»کجا بروم تاجر یهودی به داش آکل ممیبند«این دلق مرقع و ملمع و عبای قجری ات را خریدارم.»همان تاجر را هم در عمارت شازده احتجاب دیدم که روی کالسکه قجری شازده احتجاب قیمت میگذاشت.دورانتان سر آمده، دوران ما سر آمده، دیر شده است و قطار هم خیلی وقت است که رفته است و من چمدانم را پشت در گذاشته ام، به کجا بروم؟کجا را دارم که بروم؟