پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


تابلوی عمر من

رسول اسدزاده
شعبه جدید فروشگاه زنجیرهای در حال افتتاح بود. خَدم و حَشَم فروشگاه جلوی آن دو بلندگوی بزرگ سیاه کاشته بودند. بلندگوها با صدای بلندِ «عشق من باش، جون من باش» راسته خیابان را روی سرشان گذاشته بودند و جوان‌‌های جلیقه قرمز با ریتمِ آهنگ در جنب و جوش بودند. آقامصطفی نشسته بود روی جعبه نوشابه رنگ و رو رفتهای که با شانه تخممرغ و کارتُن و کلاف نایلونی برایش نشیمن ساخته، تکان تندی به پای لَنگش داد و بهسمت فروشگاه خیز برداشت. لحظاتی بعد صدای موسیقی قطع شد و صدای آقامصطفی به هوا برخاست. مغازهدارهای دیگر هم آمدند. پیرمرد ایستاده بود جلوی نوشته بزرگِ قرمز و با جوانکها اتمام حجت میکرد که یا صدای ختنهسورانِ فروشگاه را خفه کنند یا آنقدر کم کنند تا سوهان روح بقیه کاسبهای محل نشود.
ابراهیم خلیل گفت:«بنده خدا دو سیر پنیر و چهار تا تخممرغی هم که میفروخت آجر شد. از وقتی سر و کله دکان و دستگاه اینها پیدا شده سگرمههای آقامصطفی بدجور در هم رفته و برج زهرمار شده» همین طور که آقا مصطفی با پای لنگ به سمت بقالیاش باز میگشت معرکه هم تمام شد و با پا درمیانی سرکارگر فروشگاه سر و صدای موسیقی هم خوابید.
هفتهشت ماه از آن روز میگذرد. بقالی آقامصطفی سر جایش است، هنوز مانند سی سال پیش بویی شبیه به مخلوط آب پنیر، جوراب و چای عطری و آدامس شیک نعنایی میدهد. بوی مغازهاش طوری در تاروپود ادراکم نقش بسته که اگر مرا چشم بسته به دکان کربلایی مصطفی ببرند از بوی آنجا تشخیص خواهم داد که کجای جهان ایستادهام.
وارد که شدم گفتم: «چطوری مشتی؟» گفت: «کربلایی!» گفتم: «چه فرقی میکنه عمو، مشهد هم که رفتی.» گفت: «فرق داره بچه! مشهد رو زمان شاه رفتم، کربلا رو زمان صدّام. خودت چرتکه بنداز ببین کدوم خطر و ثوابش بیشتره.»
به شوخی گفتم:«پنیر موزارلا و لازانیا می‌خوام.» مگس‌کش را برداشت گرفت به سمت من و گفت:«این بیناموسیهارو برو از این گردنهبگیرهای بغل دستی بخر، اینجا از این چیزها خبری نیست.» یک کیسه دوغ برداشتم، یک کیلو گوجه هم کشیدم گذاشتم روی ترازوی سنگی ...
مغازه آقامصطفی برای من مانند یک تابلوی واقعی از گذرِ عمرم است. از زمانی که از او توپ پلاستیکی و آلاسکا می‌خریدم تا زمانی که سر راه مدرسه با اطمینان خاطر از لو نرفتن، از او سیگار میخریدم تا همین حالا چینشِ مغازهاش همان است که بود. هنوز همه چیز را مانند چَرچی‌های روستایی میچیند. میرود از بازار شانههای پلاستیکی، گلسرهای ازمدافتاده و جاکلیدیهایی به شکل توپ فوتبال و بسکتبال و هفتتیر پیدا میکند. از شیشه مغازهاش منچ و مارپله و کش مو آویزان است. در بقالی او هنوز از آن آبنباتهای ریز و مرموز که پس از مکیدنِ خاک قند رویشان رنگ و طعمشان کشف میشد، پیدا میشود. تنها مایع ظرفشویی موجود در مغازهاش ریکا است، پشت یخچالش حنا و وَسمه و نخ و سوزن و جَوالدوز هم دارد. یاد روزهایی افتادم که برای شیر سهمیهای جلوی مغازهاش صف میبستیم، یاد کوپنِ پنیر و کره و غلغلهای که جلوی همین یک وجب مغازه بر پا میشد.
گفتم: «مشتی میدونی چرا همسایههای تازهات رو دوست ندارم؟» با چشم‌های مشکوک پرسید: «چرا؟» گفتم: «چون دوست ندارم واسه چهارتا قلم خواروبار سبد بگردونم، بوی فروشگاه‌شون با من غریبه‌س، بوی آدمایی رو میده که عجله دارن، برای دوزار ده شاهی تخفیف میرن اونجا، تازه اونی که پای دخل نشسته داره واسه یکی دیگه کار می‌کنه، دستش واسه تخفیف دادنِ دلی بسته است، تخفیف دادنشون دلی نیست مشتی دون پاشیدنِ، اصلا آدم قیافه کسی که پشت دخل نشسته‌رو یادش نمی مونه، مشتی اصلا میدونی چیه؟
از اونا نمیشه چیزی کِش رفت.»
گفت: «هی پسر، کم نبودن مثل تو که هلههوله از من بلند کردن و من خودم‌رو به ندیدن زدم، گفتم بزار خَبط و خلافشون تو همین محل باشه، بزار فک کنن مصطفی نفهمید.» گفتم:«مشتی چهار ساله لب به سیگار نزدم.» با چشمهای آبمرواریدی نگاهم کرد، مانندِ دستخوشِ فندکزدن دوبار پشت دستم زد، دوغ و گوجه را حساب کرد و گفت بزرگ شدی پسرِ حاجی ...