پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


تنهایی سیال روز

محمد حسن علایی (پژوهشگر)
از وقتی که خانه‌نشینی دسته جمعی شروع شده، فضای خانه برای من تنگ‌تر شده است. روزهای معمولیِ چند ماه پیش چنان بعید و دور از دسترس به نظر می‌رسند که گویی خاطره‌ای از سال‌ها پیش را به‌یاد می‌آورم. در همان روزهای تکراری و معمولی که بچه‌ها را به مدرسه می‌رساندم و به خانه باز می‌گشتم، روانم چنان فراخ و خنک می‌شد که انگاری درون حوضچه آب سرد پریده باشم. در تنهاییِ محدود و سیالِ روز، ساعاتی بین صبح تا ظهر تمام خانه مالِ من می‌شد. گاهی شجریان گوش می‌کردم، با آهنگ تندتری خودم را تکان می‌دادم، دوات و قلم بر می‌داشتم و واژه‌هایی را که در خلوتِ دل‌انگیز خانه به فکرم خطور می‌کردند، خطاطی می‌کردم. یک دل سیر با آدم‌های دلخواهم حرف می‌زدم و تنم را به خنکیِ تخت‌خوابِ دو نفره خالی می‌سپردم.
قرنطینه خلوت من را برهم زده، نشسته‌ام چیزهایی را که از من گرفته می‌شمارم. کفه من سنگین‌تر است. شرایط جدید اما تنها دو سانس بازی فوتبال و یک سانس شنای هفتگی را از تو گرفته است. از راه نرسیده یک راست می‌روی به حمام، با بدن خیس به مدّت نامعلومی می‌خوابی، دختر بزرگ‌ترمان سرش با گوشی گرم است و کوچک‌تر بی‌تابی می‌کند. مانند یک برنامه از پیش نوشته شده می‌دانم که ساعت‌ها تا آخر شب چگونه سپری خواهند شد. آخر شبی که معنای خودش را به بیداری‌های کِش‌دار باخته و ساعت‌ها مرز روز و شب و آخر شب را مشخص نمی‌کنند. تو بازی فوتبال و شنای هفتگی‌ات را از دست داده‌ای، مابقی زندگی‌ات دست نخورده باقی مانده است.به این می‌اندیشم که هنوز خریدهای خانه وظیفه من است، جبران درس‌های عقب افتاده دخترها، تحمل بی‌تابیِ خانه‌نشین شدن‌شان، خلأ زمین بازی و رستوران و پارک و سینما بر دوش من است. دستانی زورمند این قانون نانوشته‌ را بسیار خوش خط و خوانا نوشته‌اند که مادر بودن یعنی نفرِ آخر صف. کارگرِ نظافتچی هم سه ماه است که نیامده، تازه داشتم به سَبُک شدنِ کارهای خانه عادت می‌کردم. یک بار دختر بزرگ‌ترمان با لحنی تمسخرآمیز پرسید:«مامان مگر آهوی دلت صیدِ دَدِ عشق شده که یک ریز شجریان گوش می‌دهی؟» خواستم بگویم دخترکم مرغ سحر را چه به دَدِ عشق؟ تو هم با لحنی لزج و چسبناک چیزی میان شوخی و جدّی می‌گویی که به جای شجریان آهنگ‌های شادتر گوش کنم، ادای رضا عطاران را در می‌آوری آن‌طور که در نهنگ عنبر می‌رقصید. ‌قرنطینه مرا در خانه به داخل یک سلول انفرادی کشانده، ولی تو فقط بازی فوتبال و شنا را از دست داده‌ای، بیش از پیش احساس تنهایی و خفگی می‌کنم، هر کس که کنترل تلویزیون را بر می‌دارد بر من مقدّم است. به انتخاب شما برنامه‌هایی را می‌بینم که دوست ندارم. سنگینی حضور و نگاه تو و دخترها حتی نمی‌گذارد قلم و دوات بردارم و تنهایی‌ام را خوش‌نویسی کنم. چقدر دلم برای تنهایی‌ام در ساعات بین صبح تا ظهر تنگ شده، ساعاتی که برای خیلی‌ها بی اهمیت‌ترین، کمرنگ‌ترین و گُم‌ترین زمانِ شبانه روز است، ساعاتی که تنهایی سیّالِ روز به من معنای بودن می‌بخشید. از اینکه دلم می‌خواهد تو و دخترها را چند ساعت در شبانه‌روز نبینم احساس گناه می‌کنم. آنچنان به تلویزیون زل زده‌ای که حس می‌کنم اگر چشم‌هایت را در بیاورم و سرت را تکان دهم،‌ نیمی از زنان جهان از حدقه‌هایت بیرون خواهند ریخت. اگر سینه‌ات را بشکافم و قلبت را باز کنم پر از پول و املاک است، اگر جمجمه‌ات را خالی کنم پر از اعداد و نمودارهای قیمت بورس و طلاست. نه درون حدقه‌هایت خودم را خواهم یافت نه درون قلبت و نه درون مغزت. ولی چشم‌های من پر از ساعت‌هایی است که در تنهایی‌های خنک و دخترانه‌ام به انتظار تو و بچه‌ها بودم، باشندگانِ قلبم تو و دخترهایمان هستید، درون مغزم لطفی تار می‌زند و کلهر کمانچه می‌نوازند و شجریان داغِ مرا تازه‌تر می‌کند...