مجازستان
هنر زندگی، یعنی پیدا کردن یه سری نقطه تعادلی خیلی ظریف و حساس؛ بین خیالپردازی و منطق، بین جدی گرفتن و بیخیالی، رها کردن یا اصرار به استمرار، در لحظه بودن و آیندهنگری، وابستگی به دیگران و انزوا، نفع شخصی و فداکاری خودرأی بودن و توجه به احساسات دیگران. (وجودگرا)
============
مامانم دیشب پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: از زندگیم خسته شدم. گفت: ناشکری نکن! خانم فلانی سرطان داره، فلانی باباش سکته کرده، فلانی از کار اخراج شده و ... اینقدر از بدبختیها و مصیبتهای مردم تعریف کرد که گفتم: ببخشید! غلط کردم، خیلی هم خوشبخت و راضیم. (پشه خسته)
============
راننده از بابام پرسید اهل کجایید، بابام گفت اهواز، راننده گفت من زمان جنگ اهواز بودم. بابام سکوت کرد، راننده پرسید شغلتون چی بود؟ بابام گفت کارمند بودم، راننده گفت چرا نپرسیدید من چیکاره بودم که اهواز بودم، بابام گفت من سوالاتی که بهم ربطی نداره نمیپرسم. (زهرای هوایی)
=========
بعضی وقتها اونقدر اجتماعی و آدمدوست میشم که به همه پیام میدم، اما وقتی اونها جواب میدن، من دیگه اون آدم اجتماعی سابق نیستم و نمیدونم با پیامهاشون باید چیکار کنم. (آبی غمرنگ)