چوب بستها گریه نمیکنند
علی عسکر غنچه ( نویسنده)در یک غروب دلتنگ پاییزی که خستگی، بار بیحوصلگی روز را بر گُرده ام سنگینی میکرد. بی تابی «چه کنم؟» مرا از خانه رماند و به بیرون رهنمون شد. ناخودآگاه بی آنکه مسیری را تعیین کنم، خود را در گوشه شهر یافتم. در حدود اطراف شهر، عدهای که از خانه و کاشانه همیشگی و جاذبههای شهری بریده بودند، سکنی گزیده بوند. چهرههای جورواجور، خانههایی بدقواره، با اسلوب بد معماری حکایت از ناداری و فقر ساکنانش داشت. ساختمانها و ساکنان آن محیط محنت زا، مشترکاً غم را به آغوش گرفته بودند و از بی پناهی روزگار خود، نگاه غم آلودِ پایندگان را پذیرا میشدند. پیرمردی با قامت خمیده، با زن و فرزندانش که به نظر میرسید حتی طبیعت هم با او سر کین داشته، طعمه سیل حوادث روزگار، در آنجا ایستاده بود. زنش میانسال بود با موهایی ژولیده و چشمهایی بیمار و صورتی چروکیده که اطراف آنها پر از شیارهای مواج بود که اندوه بی پایان روزگار را با خود حمل میکرد. نگاه غمناکش گویی تمام یادگاران خود را مجسم میکرد. در غروب سردِ و بی امان روی چوب بست هایی که با دو بشکه شکسته و چندین چوب زمخت و ناهمگون به هم وصل شده بودند، با بی صبری ناشی از ترس فرارسیدن شب، پاره بلوکهای مازادِ همسایه را، ناشیانه روی هم میچید. معلوم بود که به تازگی وارد این محل شده بودند. جلو رفتم. با خود گفتم «چه چوب بست خوبی است که پیرمرد را تحمل میکند!» به نظر میرسید که پیرمرد فکر مرا خوانده است. صدای غژاغژ چوبها در اطراف محل سکونت آنها طنین میانداخت؛ گویی گریه میکردند. نگاه پر معنی پیرمرد مرا مجاب کرد که انگار میگفت: «چوب بستها گریه نمیکنند، باید برای نبستهها گریست» من نگاه غمگین خود رارا از او گرفته بودم و اکنون به کرانههای افق روز خیره شده بودم که غروب عمرش را به سیاهی شب بخشید.