پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


خانه خالی پدری و ذهن خالی مادر

رسول اسدزاده
مانند مُشتی کشتی شکسته در محضر منتظر بودیم. حاج‌رضا‌ اکبری سرِ ساعت رسید، قد و قواره کوتاه و اندام بد هیبتش را با عجله پهن کرد روی صندلی، با یک دست تسبیح و با دست دیگر گوشی تلفن همراهش را گرفته بود و با دقت به حرف‌های دفتردار گوش می‌داد. غَبغبِ آویزان و شکم طَبله کرده‌اش باعث می‌شد نفسش به سختی بالا بیاید. بعد از نیم ساعت چانه‌فرساییِ بی‌فایده بر سرِ هزینه‌های مازاد، امضای بی‌قواره‌اش مانند عنکبوت پای قرارداد نشست. پس از آن امضای منحوس کاغذبازی تمام شد و همه چیز مهیّا شد تا کارگرهای حاج‌رضا مانند مور و ملخ به خاطرات ما هجوم بیاورند. به خانه که برگشتم حوالی یک نیمه شب سهیلا زنگ زد. پرسید همه کلید‌ها را به اکبری داده‌ام یا نه؟ وقتی گفتم یک سری از کلیدها هنوز مانده با عجله گفت:«بلند شو بیا اینجا». بلند شدم و رفتم. از کفش‌های کپه شده جلوی در فهمیدم سهیلا همه را جمع کرده است.
فردای آن شب همه در خانه پدری جمع شدیم. همه به هر قیمتی که بود آمده بودند. وسط حیاط فرش پهن کردیم، امیر به حوض آب انداخت، دو تا هندوانه هم انداخت وسط آب، خانه را جوری آب و جارو کردیم که انگار شب حنابندان بود. آش سفارش دادیم زن‌ها سبزی پاک کردند و برنج بار گذاشتند.
عباس، عزیز را از سالمندان آورده بود، صدای اذان که از مسجد محل بلند شد، عزیز را نشاندیم سر سفره، با این‌که مشاعرش را از دست داده و نسیان مانند موریانه به خاطراتش زده، حمد و سوره خواند، کمی نمک به کف دستش ریخت و گفت«روزه همتون قبول باشه». شروع کردیم به خوردن، هر چند دقیقه یکبار عزیز سراغ پدرم را می‌گرفت و سهیلا به تخت کنار حوض اشاره می‌کرد و می‌گفت:«آقاجون اونجا نشسته قرآن ختم می‌کنه» ما هم هربار همراه عزیز برمی‌گشتیم و تخت کنار حیاط را نگاه می‌کردیم انگار باورمان شده بود که پدر نشسته روی تخت و با آواز مخصوص خودش قرآن می‌خوانَد. عزیز سراغ درخت انجیر و خرمالوی کنار تخت را گرفت. همه‌مان وا رفتیم. سهیلا زیر لب گفت:«کدوم روزه عزیز؟ هنوز ماه رمضون شروع نشده» و زد زیر گریه، هق هقش را قورت داد و گفت:«کدام درخت خرمالو عزیز؟ کدام درخت انجیر؟» اشک‌های امیر و عباس و حمیرا هم سرازیر شد، بچه‌ها کنار حوض بازی می‌کردند، کمی بزرگترها خودشان را به کوچه علی چپ زده بودند.
پدرم که رفت درخت‌های حیاط هم یتیم شدند، نه هرس شدند نه سمپاشی، نه آب و کودشان به موقع رسید. جانِ درخت‌ها هم هر سال مانند جانِ عزیز خشکیده‌تر شد. همه می‌دانستیم یک هفته دیگر حاج‌رضا اکبری و کارگرهایش اینجا را با خاک یکسان خواهند کرد. حتی شکل و تصوراتی هم نخواهد ماند و عزیز باید در خانه سالمندان با پدرم در گوشه‌ای از خیالش اختلاط کند و در کاسه‌ای برای او نوبرانه خرمالو و انجیر و آب یخ ببرد.