رام اند ترا ...
فیض شریفی (نویسنده)میبینم که میگویند: «خوشا به حالش، یکی برایش میوه میآورد، یکی نان میخرد، یکی سور و ساتش را فراهم میکند، یکی محافظ و بادیگارد اوست، به هیچکس وقت نمیدهد ...» من چه دارم بگویم؟ کاش اینها که این طوری حرف میزنند جای من بودند، نمیتوانند مثل من باشند، من نمیگویم چه مصائبی دارم چون ممکن است بعضیها توی دلشان قند آب شود. ممکن است خوشحال شوند. بگذار خوشحال شوند، اصلا برای چه ما مینویسیم؟ ما مینویسیم که دیگران را مسرور کنیم، مینویسیم که رنجمان، رنجشان کمی ترمیم شود. طرف پیام میدهد که فلان روز ساعت بهمان میخواهم به دیدارت بیایم، شام درست مکن من آش میخرم. همه چیزش را خودش دارد معلوم می کند، گاه، جا و آش. فکر میکنی من چه جوابش دادم؟
- هيچ
چرا باید جواب چنین آدمی را بدهم؟ در این ساعت من نمیدانم چه اتفاقی می افتد، شاید زلزله بیاید، شاید یکی بدون هماهنگی وارد شود. همین دیشب بلند شدم بروم دستشویی، دیدم یکی توی هال ايستاده هاج و واج در و دیوار و سقف را تماشا می کند، به حیرت مرا نگاه میکرد. خواستم داد بزنم که دزد دزد، دیدم نه چاقو دارد و نه هفت تیر و نه قصد هجوم دارد، خودش سرش را پایین انداخت و رفت. به نگهبان ساختمان گفتم، خندید: «از این اتفاقها زیاد میافتد، یا دچار پارانویا شدهاید یا طرف پیش از این اینجا زندگی میکرده یا کلید داشته که داشته یا با خانمی، خانمش بوده یا ...» جوابش را ندادم، نگهبان را چه به پارانویا؟ طرف فوق گرفته، آمده نگهبان ساختمان شده، هیچ چیز سر جای خودش نیست. مثلا این سیگار مارلبرو، بوی پشکل می دهد، این سطل ماست را نگاه کن، نوشته پنج درصد چربی دارد، یک درصد هم ندارد، خیاری توش رنده کردم آب شد. این سوسیس را نگاه کن، نوشته هشتاددرصد گوشت، همش سویاست، اصلا گوشت ندارد. انداختم توی سطل، نگاه کن به این پنیر زاغک ««زاغکی قالب پنیری دید/به دهان برگرفت و زود پرید/گفت به به چقدر زیبایی/چه سری، چه دمی، عجب وپایی!» اصلا خوشمزه نیست، اصلا به سوپری میگویم: «تاریخ گذشته است، این دلسترها را نگاه کن همه تاریخ مصرف گذشته اند، ماده اصلیش در ایران نیست، همین جور پر میکنند، طعم آب هم نمیدهد ...» حال نمی کنم، این زهرماری هم اصل نیست، میترسم بخورم کور شوم. طرف زنگ میزند، برنمیدارم، نوشته است که: «خیلی پفیوزی، فکر میکنی کی هستی؟» یک لقمه تخم مرغ میخوردم، زهر مارم شد. تو هم که نیستی، واقعأ آن وقتها همین آشغال ها را میکشیدم و میخوردم ولی با تو طعم دیگری داشت. نمیدانم با این ماست مزخرف چه میکردی که خوشمزه میشد، یادم آمد سیب زمینی سرخ کرده کنار سوسیس میگذاشتی، سسی درست کرده بودی، کبریت میکشیدی زیر مارلبرو، یک کام میگرفتی و میگذاشتی زیر لبم، من نمیفهمیدم. تو را خدا اگر روزی از سوئد به خانه ما آمدی یک بکس مارلبرو برایم بیاور، یک کارتن سوسیس بیاور، دو سطل ماست، خودم خیار کاشته ام، یکی دو تا آب شنگولی بیاور، خودت که میدانی من زیاد نمیکشم، زیاد نمی نوشم، همین که تو باشی، من پرهیز میکنم. اصلا تو را به خدا بیا، چيزی نمیخواهم بیاوری، وقتی تو باشی، همه چیز خوب میشود. اصلا گه خوردم، غلط کردم که گفتم:«صبوری میکنم، عادی میشود، بی حضور تو شاید همه آنها را کنار گذاشتم، اصلا نبودنت هم عادی می شود، صبوری میکنم، تو برو، به فکر من نباش، سوسک نمیتواند در هوای خوب زندگی کند، تو برو بلبل آوازه خوان من، برو کاتب تمام شعرها، تو برو سرو ارم، سرو روان من ...»من هیچ وقت عادی نشدم، عشق را عشق دگر میخواهد، کسی در نصاب تو یافت می نشود.الان مدتی است میروم زیر همان بلوط، کنار آن صخره سنگ بزرگ که غروبها در آن غار کوچک پناه میگرفتیم. دیشب همانجا خوابم گرفت، صبح با آژیر آمبولانسی از خواب پریدم، پیاده تا کمربندی آمدم، کسی مرا سوار نکرد، پیاده به خانه آمدم، رفتم حمام و زیر ریزش دوش گریستم.نگو نمیتوانم بیایم، اصلا بیا مرا ببر، بیا مرا بکش، بکش خلاص کن.