سوته دلان
فیض شریفی (نویسنده)فقدان خیلی بده، همه عشق من او بود. برادر بزرگم او را پیش من آورد. او خیلی شیرین بود. من را حمام می برد، موهایم را سشوار میکرد، لباسهای مرا میپوشاند، برای من آبگوشت درست میکرد.
حالم خیلی خوب شده بود. به دادشم گفتم: میخام با او ازدواج بکنم، دیگه دکتر نمیرم، قرص نمیخورم، دم به خمره نمیزنم. تو هم که یه کشته مرده داری، برو با اون ازدواج کن، دست از سر من بردار ...» برادر سرشو خاراند، خندهاش گرفت. من من کرد و گفت: باید در این مورد فکر بکنم. من به خاطر تو زیر بساط همه زدم، مطمئنی که خوب شدی دیگه به من کاری نداری؟ انگار با خودش حرف میزد، حتا خداحافظی نکرد. برگشتم پیش فاطی، به او گفتم: بیا این پولها رو بگیر، برو برای خودم و خودت انگشتر بخر، دو کله قند بخر، دو لباس بخر، واسه من رخت دومادی، واسه خودت عروسی بخر. نبات یادت نره ... فاطی زد زیر خنده، پول را گذاشت این جاش، چادرش را انداخت رو سرش، دست مرا گرفت. داشت تند میرفت، من هم پشت سرش. به من گفت کله کدویی! علی! سرتو سفت بگیر، یه کم زودتر، ممکنه داداشت بیاد بشاشه تو کار، پول رو بگیره.
رفتیم طلافروشی توی بازار وکیل، من کردم توی دست فاطی، فاطی با زور یک انگشتر خوشگل کرد تو دست من، با هم دویدم، رفتیم زیر بازارچه، او لباس عروس خرید، من لباس داماد. دو تا کله قند، چند دست پارچه، دو تا ملافه. تند آمدیم خانه، او رفت حمام، من هم حمام، او سشوار کرد، من را سشوار زد، لباس های من را، اول جوراب کرد، بعد شورتی توی پاها کرد، بعد زیر پیرهن و پیرهن، کراوات زد، بعد هم شلوار، کمربند و کت، بعد خودش هم رفت توی آن اتاق، یک عروس ماه برگشت. گفتم: تو بگو من میخوامت، من هم همین میگم، دیگه کار تمومه. قبول نکرد، گفت: بایست دو تا شاهد باشه، با هم رفتیم شاه چراغ، یک پیرمرد و یک زن آنجا بودند، ما را عقد کردند. یک پولی دادم به آن دو تا. خیلی عالی بود.هردو این دفعه تندتر برگشتیم. خان داداش و زنش دم در بودند، وقتی ما را دیدند با هم کف زدند. آمدند جلو ما را بوسیدند. ما را بردند منزل خودشان.زنم داشت تو آينه نگاه میکرد.رفتم تو حیاط با داداش کار داشتم، میخواستم از او پول بگیرم به خانم فاطی مهریه بدم. خان داداش داشت با زنش حرف میزد: کله کدویی،علی، حالش خیلی خوبه، خدا را شکر، ما هم به نوا رسیدیم، با هم جفت شدیم، اما زن کله کدویی که میدونی کیه، نکنه پول علی رو بالا بکشه و در بره، اون تا حالا چند نفر رو نفله کرده و در رفته.
زنش میگفت:فاطی خیلی خوبه، اونا اونو کتک میزدند، پیر بودند و پاتیل ...حالم دوباره خراب شد، داشتم غش میکردم، خان داداش فهمید اوضاع خرابه، مرا بردند دارالشفا. دکتر میگفت: کارش تمومه، این چه کاری بود که شما کردین... زنم گریه میکرد پشت پنجره، داداش خراب بود و ولو، زن داداش دیگه نگو و نپرس. صبح که چشمم را باز کردم، یک سبد بزرگ روی میزم بود. فاطی هرچه خریده بودیم گذاشته بود روی میز و فرار کرده بود. دو تا انگشتر توی دستم بود.