بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


دفتر شعر«گوزنی درون سینه ام دست و پا می زند» فرزاد کریمی

اینجا مرز است و هر دو سو ديده بان گذاشته‌اند

فیض شریفی ( منتقد و پژوهشگر ادبیات)

دفتر موجود دربردارنده ۸۱شعر سپید است. فرزاد کریمی، شاعر و منتقد معاصر ایران، پیش از این، چند دفتر شعر و نقد را بر بساط نشر نشانده بود. ظهور اساطیر در این دفتر با تغزل های عاشقانه و به ویژه درهم‌آمیزی تم تغزلی، اسطوره، فلسفه و پرداخت‌های اجتماعی، خلاقیتی سبکی به سروده‌های فرزاد کریمی داده و سروده‌های ناب و موثری خلق می‌کند. فرزاد کریمی از بیم مصائب بیرونی و نوعی پوچ‌گرایی فلسفی به اسطوره و آغوش معشوق پناه می‌برد.علاقه ویژه شاعر به سنت‌های حماسی و سنتی و اساطیری، صلابتی به شعر کریمی داده است: «پر شکوه /پر حماسه‌/پر طنين/به سبک خراسانی دوستت دارم/مثل رستم که تهمینه/ مثل بیژن که تار تار گیسوت را/گیسو گیسو گیسو سیاه/با رخانت و لب عناب /با مثنوی معنوی منظومه چشم هات/با تیر و کمان و مژه‌هات که خونریزند/و آن عاج /آن عاج سيمين تن / و دو ناردان که باغ بهشت است/آی لیلی لیلی لیلی شعرهای عاشقانه/به عبور گام های استوار از آتش‌ دوستت دارم/به لحن حکیم توس/به الحان باربد/به گنج بادآورد/گنج سوخته/گنج گاو/و شادروان مروارید که سینه های توست/در هنگامه‌ی با شکوه تقدیس اندامت/اوستاسرایان و آتش‌ آرایان/ شمشیرزنان و گرزکوبان، سرداران جنگ‌های مقدس/در کشاکش بهرام و اسطوره‌های دیو/و رستم که در قادسیه تسلیم چشم‌های تو شد/ غزل‌های ناب عراقی!»
شاعر در پیشانی شعر خود را به رستم اسطوره‌ای شاهنامه تشبيه می‌کند و در پايان شعر از رستم فرخزاد، سردار شکست خورده ساسانی سخن می‌گوید. اغلب اشعار کریمی با تغزل و حماسه و اسطوره آغاز می‌شود و در پایان شعر در تنور داغ تراژدی پرت می‌شود. شعر با طنطنه و اسطوره قهرمانی و کلام سبک خراسانی آغاز می‌شود ولی در نهایت تهمینه به لیلی تبدیل می شود، لیلی رستم تاریخی را مغلوب می‌کند. اسطوره شعر را به اعماق می‌برد و طيف گسترده‌ای از معانی رمزی را با خود در شعر مستغرق می‌کند. کریمی از شدت دانایی و فرزانگی، اسباب و صور اساطیری، حماسی و تاریخی را در بافت کلام تغزلی مستحیل می‌کند و شخصیت‌های اسطوره‌ای نامتبدلی چون دیوان اوستا و رستم شاهنامه را به فرشتگان بی بال امروز و رستم فرخزاد نگون بخت تبدیل می‌کند. فرزاد کریمی اسطوره‌هایی را که ریشه در آرزوهای ملی و جمعی مردم دارند، زیستمايه خویش قرار می‌دهد، دست به دگردیسی و استحاله می‌زند و شکل‌ جدیدی از معشوق را ترسیم می‌کند. تغییر و تطور سیمای این شخصیت‌های اسطوره‌ای بازتاب مرگ و زندگی را بارگذاری و تصویر می‌کند: «روايات گوناگونی از اندام تو بود/گفته بودند تمام اندامت را در چاهی نزدیک کنعان دیده‌اند/گفته بودند اندامت از قتل عام اسکندر به جا مانده است.../و یوسف را.../يوسف را در بازار مصر/کس نخریده است.» شاعر با یک شکل دورانی/دايره وار، اندام معشوق از مصر به ایران، به مغولستان،به سرزمین اعراب و به یونان و ارض موعود می‌برد و بعد به سواحل نیل می‌آورد. از نگاه شاعر، چشم‌ها و اندام معشوق علت العلل تمام جنگ‌های خانمان‌سوز جهان بوده است. کریمی در روایات دست میبرد، تمام روایات را روی میز می‌گذارد ولی در نهایت، روایت تک‌صدایی خود را حاکم می‌کند. او داستان و اسطوره یوسف را تبدیل می‌کند و در آن اسطوره دخل و تصرف می‌کند و آينه ای در برابر آينه معشوق خود می‌گذارد تا از او ابدیتی بسازد: «بر بلندای نامت/ زمان های اسطوره کی فرا خواهد رسید/که تشنگان هزار چشمه خشکیده را/از چشم‌های تو آبی دهد؟ و فنجان بزرگ تلخ را سر بکشی/و موسیقی شکست را/و چشم هاش را/و پیشانی اش را/که آينه ای بلند است.» شاعر کهن الگوی جاودانگی را جانشین کهن الگوی مرگ می‌کند:«دختران خدایی تو و منات که در سرانگشتانت لانه کرده است/به وقت وداع که می‌بوسمشان ...» شاعر از اسطوره‌هایی که ریشه در باورهای ملی، مذهبی و عاشقانه اش دارد استفاده میکند، از آنها کار میکشد، با آنها ورز می‌رود و گفت‌وگو می‌کند ولی وقتی از خواب خوش بیرون می آید، آنها را از خاصیت اصلیشان خالی می‌کند و آنها را به حال خود می‌گذارد:«خواب نبوده است/این که رستاخيز بود/و ابراهیم که به راه افتاده بود/و نوح/و آدم/و حوا.../ اینجا مرز است/اینجا مرز است و هر دو سو ديده بان گذاشته‌اند/اینجا مرز است/و پیام آوران بزرگ قرن هاست به راه خود رفته‌اند/به راه خود رفته‌اند...»از نگاه شاعر، دیگر نه اسکندری مانده، نه خضری که در ظلمات دنبال آب حیاتی بوده و نه نجاتبخشی چون ابراهیم، نه آب حیاتی، نه کهن الگوهای جاودانگی، نه رستم و سهرابی نه باورهایی میان ابعاد خوش‌بینی سبک روح مزدایی و... راوی خود را به گوزنی قرمز تشبيه می‌کند که شاخ هایش، نماد زیبایی هایش، در میان جنگل آهن گیر کرده است و دارد زخم هایش را میلیسد، این گوزن در تمام سطرها و در رگرگه های سطرهای شعرهای شاعر سرک می‌کشد: «و کلمه اندامت/نامی ست گریز پا/چونان گوزنی از جنگل موعود خويش/به وقت بی چون و چرای رفتن/از سطرهای این کتابت ناگزیر.» «از گوزن‌های رکس به وقت آتش‌ /از گوزن‌های وحشی به وقت رابت دنیرو/و احتمال اهلی بودن یک مارال در توسکاهای شمال/دست روی دلم نگذار / خونی که از دهانم بیرون ریخته/از احتمال باتوم در ظهر خرداد شصت/از احتمال ندا در آغوش کارگر شمال/این شاخه‌ها که تکان می‌خورد/در کوچه های امیرآباد/تکان می‌خورد در فضاهای سبز کوی/از هیجدهمین تیر شلیک شده برای شکار/یعنی/گوزنی درون سینه ام دست و پا میزند.»این گروتسک وحشتناک رعشه بر اندام آدمی می‌اندازد.تاثیر این گروتسک به گونه ضربه‌ای ناگهانی و هولناک است. ضربه‌ای که موجب سردرگمی و سرگردانی آدمی می‌شود و باید مدتی سپری شود که آدمی عملکرد عقلانی و طبیعی خود را بازیابد و خودش را بازسازی کند. نصرت رحمانی می گويد:«ناگاه تیری از کمین خاست/ بنشست تا پر میان سینه من/دیدم که جنگل سنگ شد، در دیدگانم/شب نرم نرمک ریخت در رود روانم/صیاد من کیست؟/جز شاخ های سرکش پر شوکت دیرینه من/بگذار و بگذر/بگذار در این واپسین دم/گه گاه با لیسیدن خوناب زخمم / سرگرم باشم.» شاخ های این لعبتکان باعث دردسر شان شده است. عنصر تخيل در شعرهای کریمی با وحشت و رعب تلفیق و آغشته می‌شود و نوعی گروتسک خاص ایجاد می‌کند. گروتسک او ذات ناقص و مصیبت‌بار انسان را به او نشان میدهد، همچنان که دانته از ۱۰سالگی تا پایان عمر به زنی به نام بئاتریس عشق میورزید، پس از مرگ این زن تا پایان عمر زن نگرفت. شبی او را در خواب دید، به خاطر این خواب اثر کمدی الهی، شاهکار بزرگ خود را آفرید. دانته و کریمی در آثارشان به نقش‌های منفی بیشتر از زیبایی و والایی اهمیت می‌دهند، چون هر دو میل مفرطی به تلنگر زدن دارند. گروتسک کریمی تجلی گاه دنیای بهم ریخته و ازخودبیگانه است وعجیب و گاهی این شگفتی، آن را مضحک و ترسناک می‌کند:«من مؤمنی راست کیش بودم/تو را به جای بودای باميان/تو را به جای معابد پالمیرا/تو را به جای ستون های شکسته پرسپولیس/به جای تمام ويرانه های تاریخ که ویرانی ست.../آن‌قدر که دوباره دستی برآورد خدا/به الگویی نو برای حوا شدن/تراش پستان هات از چاک پیرهنت/تراش ساق هات از گوشه‌های دانت/و خلقتی دوباره از آدمی/و الاهگان جدید/آرمیتای فروتن به وقت اسطوره شدن/به وقت زنانگی های تن .../و خدا /که از آفرینش فارغ شد/رو به سوی الاهه زنانه اش زانو زد/و نیایش،نخستین پدید آمد.» گروتسک کریمی گاهی بازی با زیبا و زیبایی و در وضعیتی دیگر بازی با پوچی است. شاعر گروتستیک درحالیکه پریشانی خاطر خود را با خنده‌های ظاهر پنهان می‌کند پوچی‌های عمیق هستی را به بازی می‌گیرد. شعرهای کریمی، همچون بلوری چندوجهی است، پر از اسطوره(البته با افراط)حماسه و تاریخ، عشق، حتا آیرونی و گروتسک وحشتناک و دگردیسی، می‌شود، هر سوی این بلور را چرخاند، گاهی شاعر به حیرت در یک شعر، در پس پرده نیاز، بت میتراشد، او را می‌پرستند و خدای خويش میشود، گاهی آن بت‌تراش بلهوس چشم بسته، بت را می‌شکند و گاهی خدا، الاهه زنانه اش را زانو میزند، آیا این گروتسک عجیبی نیست؟ گاهی می‌توانی این بلور را بچرخانی: «و کیفیت چشم تو غزالی کرد/و غزالی مردی بود سهم/چشم تو دیده بود که شاعر شده بود/و توی کوچه‌های نیشابور می‌رقصید/و خالتور می‌خواند/عقرب زلف کجت با قمر قرينه...» اگر مقصود شاعر محمد غزالی باشد، که او مثل برادرش احمد، شاعر نبود و فرد عبوسی بود و اصلا اهل سماع نبود، او ضمنا نشابوری نبود و نمی‌توانست ترانه «عقرب زلف کجت با قمر قرينه» بخواند. شاعر این شعر در غزالی حلول کرده است. به هر معنی، شعرهای فرزاد پر از میان متنیت و گوشه‌هایی از چند آوایگی را بازتاب می‌دهد. کارهای او برون روی از متن مستقل و ورود به شبکه‌هایی از مناسبات متنی است. او در این شعر غزالی را جانشین حلاج کرده است و اشارت به شعر «در کوچه باغ‌های نشابور» شفیعی کدکنی دارد.از «غزال» به غزالی رسیده، احمد و محمد را درهم فشرده است و بعد ترانه «عقرب زلف کجت» را در دهان غزالی نشانده است. بینامتنیت کریمی اغلب از دستورکارها و چشم‌اندازهای اجتماعی، ایدئولوژیک و عاشقانه‌های خاصی نشأت گرفته است. او چون شاعران پسامدرن، انگيزه های پنهان خويش را در پس خلاقیت شاعرانه‌اش به سمت بینامتنیتی تداعی‌گر و تصوراتی التقاطی و تلفیق سبک‌ها سوق می‌دهد. شعرهای کریمی همچون سکه‌ای دوروست که یک روی آن مدلول(مفهوم) و روی دیگر آن، دال (صوت – تصویر) است:«خون بیفتد به گناه نخستین که چهار دانه‌ فریب/ و بوسیدن چهار گوشه بهشت/و آمدن برهوت/دنبال گوزنی که رد فریادهاش روی درخت‌ها مانده است.»