مجازستان
هانا مسکویچ تو نمایشنامه شرق برلین میگه: من سالهای زیادی تلاش کردم تا یه زندگی معمولی اینجا داشته باشم، غافل از اینکه زندگی خودش ماهیت خیلی معمولیای داره و نیاز نیست براش تلاش کنی. (ژنرال)
=============
یه خاطره قدیمی از مامانم دارم. بچه بودم، دستم بدجور شکست. دکتر میخواست جاش بندازه، به مامانم گفت: برو بیرون از اتاق و تا نگفتم تو نیا. دکتر دستم رو جا انداخت، اینقدر دردناک بود که داد زدم: مامان. مامانم اومد تو اتاق. دکتر بهش گفت: مگه نگفتم نیا؟ مامانم گفت: آخه بچم صدام زد. (پشه خسته)
===========
از شب تا صبح چند بار این پسرک صدامون میکنه که بابا مامان بیاین تو اتاقم میریم میگیم چیه؟ میگه نگاه کن نوک پام از پتو اومده بیرون، پتو قشنگ بندازهر چی میگم خودت باید یاد بگیری بندازی میگه بلدم بندازم ولی خستهام: (فادر آو دراگونز)
================
درسهایی که تا ۴۳سالگی گرفتم:
۱. هیچ وقت باندازه کافی پول نخواهید داشت.
۲. تو زندگی همیشه در حال حل کردن یه مشکل خواهید بود.
۳. این خیلی تکراریه ولی از منطقه اَمنتون بیرون بیاین.
۴. هیچ راه میانبری برای پولدار شدن وجود نداره
۵. اگه خونهای خریدین، برای هیچ بیزینسی نفروشیدش. (Mo)