پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


کتابخانه

به پیرمرد سمساری سمج گفتم: به خدا همین پنجاه‌ تومان را دارم، این کتابخانه شیشه ای را دوست دارم، باید آن را به نامزدم هدیه بدهم ... همه‌ مغازه ها داشتند یکی یکی میبستند، شب خیمه انداخته بود، پیرمرد مغضوب با خشم پول را از من گرفت و اشاره کرد که: زود باش، کار دارم. کتابخانه نقص نداشت، انگار آن را تازه ساخته بودند، چند کشو زیر داشت و شیشه‌های خاکستری به نرمی و با اشاره باز و بسته می‌شد. آن را با احتیاط توی پیاده‌رو گذاشتم. ماشین‌ها به سرعت به مقصد نامعلومی می‌رفتند. تاکسی باری را اشاره کردم، گفت تا آن کوچه پانزده هزار تومان. فقط یک کوچه، آخر انصاف هم چیز خوبی بود. رفتم یک کوچه پایین‌تر دکه مطبوعاتی که سر کوچه شانزده بود، تاکسی بار کوچکی بود، به او گفتم: مردانگی کن، خودم هم کمکت می‌کنم. بهش برخورد، طرف خوش‌تیپ و خوشگل بود، رئيس شرکت بود. برگشتم سراغ کتابخانه،  پیرمردی آن را حرکت می‌داد و می‌برد. به او معترض شدم که: پدر جان! قابل ندارد، من این را از سمساری خریده ام ... یارو طلبکار شد که: از کجا معلوم است که تو راست میگویی؟ باید پلیس بیاید، این کتابخانه مال من است. تاکسی بار اولی کنار هر دوی ما ایستاد و گفت: آن ورش را بگیر، تا کتابخانه را برایت ببرم، همان پانزده هزار ... کشیدمش کنار و گفتم: این آقا مرا دزد کتابخانه می داند، یک جوری او را دست به سر کن،  ۱۰ الان به تو می دهم، ۱۰ هم فردا، باید بروم بانک. راننده یغور بود و یل و کوپالی داشت، پیرمرد را هل داد و گفت: مردیکه برو دنبال کارت، من خودم شاهد بودم که این کتابخانه را از سمساری خریده است، اگر پی کارت نروی، تو را به کلانتری بالای گیشا می‌برم ... پیرمرد داشت فریاد می‌کشید و از مردم می‌خواست که این دو دزد را بگیرید، این کتابخانه مال من است، اینها می‌خواهند به زور ... جوان قلچماق، کشیده آب نکشیده ای زیر گوش پیرمرد خواباند. زوج جوانی به او اعتراض کردند که آقا مگر شهر هرت است؟ چه کار به این بیچاره دارید؟ مردم با راننده درگیر شدند و ما یعنی من و چند نفر دیگر هاج و واج به آن پیرمرد نگون بخت و جوان هتاک نگاه می‌کردیم. دلم برای پیرمرد مچاله شده، سوخته بود، توی گوشش گفتم: «ببین برادر! اگر واقعا این کتابخانه را دوست داری مال تو، من از شر این کتابخانه گذشتم.» داشتم میرفتم، مردم هم داشتند پراکنده می‌شدند که پیرمرد صدایم زد، یک سر کتابخانه را گرفت و گفت: «سر دیگر را بگیر، من کتابخانه را به تو بخشیدم ...» صاحب‌ دکه مطبوعاتی، مرا کنار کشید و گفت: «بابا جان! این پیرمرد مفلوک مشکل روانی دارد، او عاشق پپسی و شیرینی است، بگیر اینارو به او بده، مهمان من.» دست در جیبم کردم پنج تومان توی دست دکه‌ای گذاشتم. پیرمرد روانی کنار دکه نشست و کیک و پپسی را نوش جان کرد و راننده گفت: «آقا! مرا علاف کردی زود باش...» کتابخانه را به طبقه‌ دوم آوردیم، گفتم: «شرمنده شما شدم، حالا این پنج تومان را بگیر، فردا پانزده تومان به دکه مطبوعاتی می‌دهم، برو از ایشان بگیر.» پول را گرفت و دور شد. رفتم اتاق نامزد عزیزم را درست کردم، کتابخانه را با احتیاط کنار دیوار گذاشتم، کتاب‌هایش را در قفسه‌ها جا دادم و خرت و پرت های ديگرش را توی قفسه گذاشتم و اتاقش را تمیز کردم، چند سوسک را کشتم، از سوسک میترسید، پشت در داد می‌زد که داری چکار میکنی؟ برو چند ساندویچ بخر، الان بچه‌ها می آیند، کیک تولد هم یادت نرود، شیرینی فروشی سر گیشا تا ساعت دوازده باز است.» کارت بانکی نداشتم، کارت بانکی هنوز توی مردم جا نیفتاده بود. رو نداشتم به نامزدم بگویم، آه در بساط ندارم، آمدم بیرون، به هر کسی تماس گرفتم، یا در دسترس نبود، یا می‌گفت: «ندارم، حالا کی بیاید این همه راه تا فردا صبر کن ...» ذله شده بودم، داشتم خسته و  نومید به طرف شیرینی فروشی می‌رفتم که یکی از دوستان دوران دانشگاه تماس گرفت، شاید ۱۰ سال بیشتر بود که او را گم کرده بودم. شماره اش را ثبت نکرده‌ بودم، از سر استیصال پاسخ دادم ، گفتم: «از گله کم کن، تو الان کجای جهانی؟ هر کجا هستی خودت را مثل سيمرغ نجات‌بخش به من برسان.» گفت: تو برو به خونه ات، من پيتزافروشی دارم، تا یک ساعت دیگر هم کیک بزرگی برایت می‌خرم و ۱۰ تا پيتزا برایت می آورم، به شرط آن که مرا هم به جشن تولد نامزدت دعوت کنی. برگشتم منزل، به مرمر گفتم: «هیچ نگو، معترض هم نشو، دوستم با بند و بساط می‌آید...» تنم میلرزید، گفتم شاید همه آينها سر کاری است، این دوست من  ۱۰سال پیش، بیست هزار تومان از من گرفت و در رفت، فکر نکنم بیاید. بیست هزار تومان را با دلار آن روز تاخت زدم، پول یک ماشین پیکان بود. توی همین فکرها بودم که دوستم، قدرت زنگ در را زد و گفت: معین جان! بیست هزار تومان پول یک تاکسی بار بود و یک موتور، من شب‌ها در دهه شصت می‌رفتم کارتن ها را در کنار مغازه‌ها جمع می‌کردم و توی یک حصار متروک می‌گذاشتم و صبح به کارخانه کارتن سازی می‌بردم و میفروختم، پول خوبی جمع کردم تا این مغازه را خریدم، می‌دانم تو چقدر به من فحش داده ای، من اخراج شده بودم، زنم داشت از من طلاق می‌گرفت ولی حالا ...» نامزدم داشت گوش می داد، گریه می‌کرد: «آخر شما چه نسل بدبختی بودید، همه چیز را فدای دوست می‌کردید ...» کلامش تمام نشده بود که بچه‌ها هجوم آوردند و با هم خواندند: «من فقط عاشق اینم ...عمری از خدا بگیرم، اون قدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم ...» داشت صبح می‌شد؛ همه رفته بودند، مرمر کادوی قدرت را باز کرد و با چشم گریان آن را روی میز گذاشت و گفت: نمی‌توانم این هديه گران‌بها را قبول کنم، آخر این ... «و شب، شط جلیلی بود ...»