پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


یاقوت سرخ

فیض شریفی (نویسنده)

به فکر آن یاقوت سرخ، آن زنی هستم که با لباس قرمز، سی و اندی سال در انتظار یار در میدان فردوسی تهران کاشته شد و یارش سر قرار نیامد.
 من در آن سال‌ها در کوچه دشتگرد خیابان گرگان، نامجوی کنونی اتاقی داشت، مجبور بودم با خط ۱۰۱ که اتوبوسی دو طبقه‌ بود به دانشگاه تهران بروم. هر روز او را می‌دیدم. گاهی در کنار میدان فردوسی ، به سینما می رفتم، وقتی پرستارها با اتوبوس به سر کار می‌رفتند برای آن زن سرخپوش جیغ و گاهی هورا و گاهی برایش در ترافیک ترانه می خواندند، ترانه منوچهر سخایی: «آن قدر تو رو دوست دارم، بی تو پر از گریه ام، ابرم، ابر بهارم، وقتی نیستی کنارم دلم میخواد ببارم، آن قدر تو رو دوستم که آب رودخوونه ها ...» یاقوت سرخ فقط لبخند می‌زد. آورده‌اند که همسر او سناتور شاه بوده، نمی‌خواسته دیده شود، خودش را قایم کرده چون زن داشته و زنش هم از عوامل دربار بوده، من نمايش نامه‌ای درباره این زن نوشته‌ام تا حماسه‌ عاشقانه این زن را نشان بدهم، اما آیا این زن در این دوران وانفسا الگوی خوبی است؟  قطعا بر سر پیمان بودن خوب است: «اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش ...» این شعر سعدی در هر حال و هر زمانه ای جواب نمی‌دهد. گور پدر سناتور ناکس و پیمان شکن، باز به قول سعدی: «بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.» برو با آن کس که قدر تو را می‌داند زندگی کن، مگر آدم درست و حسابی قحط است. واقعيتش این است که این حرف ها که در عالم مستی و گاه هوشیاری هم گفته می شود، برای فاطی و یاقوت سرخ تنبان نمی‌شود. آدم، دست خودش نیست، آدم‌ها هم متفاوتند، من نمی توانم جای یاقوت سرخ باشم، او شاید از آن سناتور و در آن آدم جنم و جنون انگوری دیده، شاید آن مرد برای او خانه خریده، برایش بند و بساطی فراهم آورده، شاید به او گفته، همین جا بیا، من حتما روزی می‌آیم: «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد/ روزی که هر سرود بوسه است/روزی که درهای خانه شان را نمی‌بندند/ و هر انسان برای هر انسان برادری است/روزی که مهربانی دست زیبایی را می‌گیرد/من آن روز را انتظار می‌کشم/حتا روزی که دیگر نباشم.» من دلم برایش میسوخت، گاهی کنار آن عکاسی میدان فردوسی می ایستادم و به او نگاه می کردم، دلم می‌خواست با او حرف بزنم، من هم کسی را نداشتم، بلد نبودم، رو نداشتم در آن دوران کسی را شکار کنم اما شرمی زایدالوصف در من بود، شرمی شهرستانی که نمی‌شد و نمی‌توانستم با او حرف بزنم، به نظرم همین شرم گاهی کسی را نویسنده می‌کند. وقتی نمی‌توانی حرف بزنی باید بنویسی. یاقوت سرخ را من در هرحال ستايش می کنم، مجنون را شاید ستايش کنم، با وجود آن که می‌دانم که آنها روان‌پریش و رنجور بوده‌اند با وجود آن که می‌دانم خل بوده‌اند. گاهی خل ها کارهایی می‌کنند که هزاران آدم عاقل نمی‌توانند. گاهی هزاران عاقل می‌نشینند و محاسبه می‌کنند که نمی‌شود از این بالا توی آبشار پرید و زنده بیرون آمد ولی آدم خل و چلی می‌پرد و زنده سر از آب بیرون می آورد. من دیده‌ام که می گویم، یاقوت سرخ در این آزمایش سربلند شد ولی تو که رفتی دکترا گرفتی، تو که رفتی به هر حال شوهری مطیع و دست به سینه پیدا کردی و این زندگی ننگین بی روح را تاب آوردی باختی، کسی تو را نمیشناسد، تو هم مثل همین زنان عادی که روز و شب مثل یک کلفت کار میکنند، بودی، از تو هیچ وقت کسی چیزی نمینویسد، چون تو در روزمرگی دفن شدی.