با شاعران امروز
لیلا ساداتدود میخزید
اما زن
کنار شعله میرقصید
یک نفر از دور فریادی زد
شب تاریک را روشن کن
من همان زن غرق در آتیش ام
بادبان تنم رو به مغرب بود
باد از شرق وزیدن داشت
در هر جهت عقربه میچرخید
مختصات صفر را نشان میداد
مرد بی ادعا حلولش را
روی صورتم کشید و آرام گفت:
تو چرا این همه تن هایی؟
بی خبر باز فهمیدم
یک نفر از دور فریادی زد
کرم چالههای این اطراف
در مدار میرقصیدند
تو اما در افقی خاموش
به دنبال سیاهچاله می گردی؟
در جهان پر از ابعاد
در سراشیب چرخان ها
دستها بوی مردگی میداد
من زن ام
در عصر توله گاوهای سگ ساله
عصری که مادهها قابل قرب اند
عنبرنساهای گرانقیمت
مهرههای تنی را نشان میداد
های از این استبداد
هوی از این شورش
زن بر آغاز خود خندید
و جهان جور دیگری افتاد....